دیباج در کتاب درباره زمان به مقوله زمان و بررسی آن از دیدگاههای مختلف پرداخته است. او درباره زمان معتقد است زمان امر بسیط است؛ جنس، فصل، ماده و صورت ندارد و شناخت زمان نیز بسیط و بدیهی و بلکه بدیهیتر از بسیاری بدیهیات دیگر است. همچنین زمان نمیتواند با هیچ شیء دیگری قیاس شود. هر شیئی در مجاورت زمان اعتبار این همانی خود را از دست میدهد و تنها زمان در این همینی خود میماند.
انسان در جریان ادراکی که زمان را می نماید آن را با جریان تغییر و صیرورت متحد و یگانه می یابد. این حقیقت که زمان، زمان است یک گزاره بی محتوی نیست. تکرار، دلیل بی معنی بودن نیست. در پاسخ فرگه می گوییم اگر بی محتوی بود که هرگز کسی همچون تویا ویتگنشتاین نمی توانست درباره آن این همه سخن ها گوید. این درست است که انسان پس از شنیدن یک توتولوژی به وجد نمیآید و یا اینکه از تکرار آن ملالت حاصل میآید اما همه اینها کافی نیست تا توتولوژی را بی محتوی در منطق و فلسفه بدانیم. بالاترین تعریف هر حادث و هر شیئی زمانی در توتولوژی آن است و مع ذلک ظاهرا تکرار این توتولوژی بیهوده می نماید .
خداوند صورت سرمدی زمان دارد که از یُمن آن همه چیز در حرکت و تغییر است و او به همه اشیاء و امور تکوینی و حدوثی علم دارد. صورت سرمد زمان یک باره متحقق است و در وحدت خویش جزء ندارد، آن را نه نهایت نه بدایت پیداست تا یک جزء متحقق باشد و جزء دیگر هنوز نباشد. همۀ زمان به یکباره و برای همیشه در صورت سرمدی زمان موجود است و خداوند چنین زمانی سرمدی را در علم خویش دارد. او عالم به زمان و خالق زمان است و چون سرمد است پیش از خلق زمان به آن علم داشته است.
ما نمی دانیم زمان ابدی است یا نه اما آنقدر می دانیم که زمان پایان نیافتنی است. این زمان است که همچنان ادامه دارد با آنکه هر آن تمام می شود. زمان یکسره پایان یافتنی نیست، همچنان که یکسره آغازیدن نیست. بااین همه زمان در بیرون از خویش نیست گرچه در بیرون از خویش زمان هیچ است. زمان در بیرون ما هست همچنان که در درون ما، اما این دو زمان یکی نیست و بین این دو زمان به هرحال فاصله است. فاصلهای که دیگر زمانی نیست. بنابراین ما در زمان درونی خود فقط تصویری از زمان بیرونی می سازیم.