کتاب بی بهانه دوستت دارم، مجموعه ای از شش داستان را تحت عناوین سیب لبنانی، روبان قرمز، انجیرهای سبز، قاصدک ها از تو می گویند، باران پروانه، از جنسی دیگر و بی بهانه دوستت دارم، در خود جای داده است. بی بهانه دوستت دارم، عنوان آخرین داستان کوتاه کتاب است که ماجرای زنی جوان را روایت می کند. زنی که کودکی در شکم دارد اما نمی خواهد که او وجود داشته باشد، آن هم وقتی که با همسرش فرید به بن بست رسیده و جز چند ماه اول زندگی مشترکش با او هیچ خوشی ای را در زندگی زناشویی تجربه نکرده است. اما انگار از وقتی تصمیم گرفته فرزندش را از بین ببرد هر جا که می رود و به هر کس که می رسد از زنده به گور کردن دخترها در عصر جاهلیت می شنود، خواب های آشفته می بیند از نوزادان غرق خون و آیه های قرآن به گوش و چشمش می رسند که بای ذنب قتلت… داستان های کتاب بی بهانه دوستت دارم حال و هوایی خاص دارند و در فضای روزهای محرم و صفر و عاشورا و اربعین پرسه می زنند.
هفت روز تا شام غریبان مانده و سراسر ده را سیاه پوش کرده اند. مرخصی سربازی ام را به دعوت پدربزرگ آمده ام روستا تا موضوع مهمی را با من در میان بگذارد و در مراسم شام غریبان هم همراهشان باشم. قبل از آنکه به سرازیری خانه پدربزرگ برسم، مشتی سلمان را میبینم که بساط شمع های دست سازش را کنار حسینیه پهن کرده و شمع های کج و کوله اش را روی یک خورجین سرخ و سفید چیده است. اسکناسی به مشتی سلمان می دهم و پنج شمع از او می خرم. نگاه خیره اش را به کوه های پوشیده از برف رو به رو می دوزد. با دست های لرزانش دستکشش را در می آورد، اسکناس را لمس می کند و لبخندی می زند که درست است.
بعد از گذر از حسینیه در سرازیری خاطرات افتاده ام. با هر قدم که برمی دارم به روزهای خوش کودکی و نوجوانی می روم. همان سال که پدر زنده بود و تابستان ها در کوچه باغ این روستا قدم می زدیم، می دویدیم و زندگی را نفس می کشیدیم. پدربزرگ یا توی باغ بود یا در طویله به حیواناتش رسیدگی می کرد. مادربزرگ شیربرنج می پخت و بوی نان محلی اش تمام روستا را برمی داشت. صدای شلپ شلپ آرامی گوش هایم را تیز می کند. قورباغه ای کنار جوی آب پایش میان چوبی گیر کرده و در تلاش است تا خودش را رها کند.
می نشینم و با احتیاط پایش را از لای چوب بیرون می آورم. قورباغه جستی می زند و میان علف های سبز کنار جوی گم می شود. صدای هندل زدن یک موتور و گریه های بی امان یک بچه نگاهم را می کشاند سمت خانه رو به رو. مردی روی موتور نشسته و مدام هندل می زند. موتور روشن نمی شود. مرد سراسیمه از موتور پایین می پرد. یک پارچ دستش است. از کنار من رد می شود و به سمت پایین ده می رود.
نظر دیگران //= $contentName ?>
کتاب بی بهانه دوستت دارم مجموعهی داستان هایی است که طبق برداشت من یه چیزایی انگار تو روابط، خانوادهها کمرنگ ...