لاکی خیلی آهسته از بین درخت ها، به خانهی هاپو نزدیک شد. که یکدفعه باد شدیدی وزید و یک شاخهی درخت شکست و روی لاکی افتاد. شاخه سنگین بود و او نمی توانست حرکت کند.
هاپو صدای شکستن شاخهی درخت را شنید. از خانه اش بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد؛ ولی لاکی را ندید!
پیشو و روبی که از دور نگاه می کردند، می خواستند به لاکی کمک کنند؛ اما او فقط چند قدم با خانهی هاپو فاصله داشت و هاپو دوست نداشت کسی بدون اجازه وارد مزرعه بشود.