در اتاق نشیمن نشستند و ضمن نوشیدن قهوه سرگرم تماشا کردن دریاچه شدند . گه گاه مارگریت سراغ پسرش در اتاق خواب می رفت . پسرک با آرامش خوابیده بود اما مارگریت هرچند دقیقه ای یکبار به او سر می زد صدای تنفسش را گوش می کرد . وقتی صدایی نمی شنید مارگریت صدایش را روی بینی پسرک می گذاشت با این کار بود که زن آرام می گرفت یکسال بود که از این کلبه تابستانی استفاده می کردند ...