کتاب صوفی و چراغ جادو داستانی نوشته ابراهیم حسنبیگی است. این داستان درباره پسرکی به نام صوفی است که یک چراغ جادو پیدا میکند، اما غول چراغ برای اینکه او را به آرزوهایش برساند، شرط و شروطی دارد...
اسم آخرین اسبم قرقی بود؛ اسبی کاملاً سیاه و از نژاد آخالتکه. با آن هم توی مسابقهی سرعت مقام میآوردم، هم مسابقهی مسافت که دو هزار متر بود. هرگز از نفس نمیافتاد، وقتی پشتش مینشستم، برای باز شدن در باکس بیتابی میکرد. سم بر زمین میکوبید و گردنش را بالا و پایین میکرد.
بیشتر از من عاشق مسابقه و برنده شدن بود. غیرت و تعصب عجیبی داشت. خیلیها روی قرقی شرطبندی میکردند. سنش آنقدر کم بود که اگر زنده میماند، میتوانست در چندین مسابقهی دیگر هم شرکت کند.