کتاب دیو دیگ به سر، اثر زیبا و خواندنی فرهاد حسنزاده با تصویرگری جذاب علی خدایی؛ دربارهی روستا و خرافاتی میباشد که اهالی روستا به آن باور داشته، نقش اصلی داستان ما دربارهی بز پسری به اسم دلاور است که پدرش چوپانی میکند، در یکی از این روزهای قشنگ وقتی چوپان قصه ما (سمندر) از صحرا برمیگردد متوجه میشود که بزبزکرو با خودش نیاورده و این میشود آغاز اتفاقاتی که بر سر راه بزبزک ما قرار میگیرد
بله. بزبزک نگاهی کرد این طرفی، نگاهی کرد آن طرفی. فهمید که حسابی تنها شده است. نه از گله خبری بود، نه از صدای نیلبک سمندر. اما او راه روستا را بلد بود. تصمیم گرفت برود و خودش را به صاحبش برساند. رفت و رفت تا به چشمه رسید؛ همان چشمهای که نزدیکی روستا بود؛ همان چشمهای که همیشه از آن آب میخورد. خوشحال شد و از خوشحالی جفتک پراند.
چند زن کنار چشمه نشسته بودند و ظرف و لباس میشُستند. زنها آن قدر سرگرم حرف زدن بودند که بزبزک را ندیدند. او یواش یواش به طرف چشمه رفت تا آب بخورد. یک مرتبه نگاهش به دیگی افتاد. دیگ سیاه و کثیفی که هنوز شُسته نشده بود. از توی دیگ بوی خوبی میآمد. بوی سبزیهای خوشمزهایی که با آن آش پخته بودند.