کتاب مادران 5؛ شهیدان آقاجانلو به روایت مادر pdf

پسرانم برای انقلاب

امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
15,000
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب مادران 5؛ شهیدان آقاجانلو به روایت مادر

کتاب مادران 5؛ شهیدان آقاجانلو به روایت مادر که جلد پنجم از مجموعه «مادران» را در بر می‌گیرد، بخشی از تاریخ مستند انقلاب اسلامی را با محوریت خانواده ارائه می کند. همه مطالب کتاب شهیدان آقاجانلو به روایت مادر، از زبان ساده و عامیانه مادر شهیدان آقاجانلو نقل شده است. ابتدای این اثر با معرفی زندگی مادر شهیدان آقاجانلو آغاز می شود، سپس مخاطبان، از زبان مادر با خلقیات و فعالیت‌های برادران آقاجانلو چه در جبهه و چه در خارج از آن آشنا می‌شوند. مادر شهیدان آقاجانلو دارای شش پسر است که سه نفر از آن ها به شهادت رسیده اند، که باید گفت، مخاطب با مطالعه این کتاب متوجه می‌شود که «صادق» اسم پسر نخست این مادر است که از ۱۳ سالگی پا به عرصه انقلاب گذاشته و در عرصه هشت سال دفاع مقدس به مقام جانبازی نائل شده است.

کتاب مادران 5؛ شهیدان آقاجانلو به روایت مادر، زندگی برادر دوم یعنی «امیر» را نیز به تصویر کشیده است. در این اثر می خوانیم که مادر شهیدان آقاجانلو به «امیر» علاقه بسیاری داشت، به گونه‌ای که همواره می گفت: «حاضرم همه پسرانم به شهادت برسند اما امیر را از دست ندهم». جالب توجه است که «امیر» نخستین پسر این مادر بود که به مقام شهادت نائل شد و پیکر این شهید ۱۳ سال بعد از شهادت به دست مادر سپرده شد.

بعد از شهادت امیر، فرزندان دیگر این مادر برای ادامه دادن راه امیر به جبهه رفتند. «مجید» اسم فرزند دیگر مادر شهیدان آقاجانلو است که قبل از شهادتش در حرفه تراشکاری فعالیت می کرد. بعد از مجید، «حبیب» که ۱۴ ساله بود و چندین بار شناسنامه خود را به دلیل افزایش سن و اجازه ورود به جبهه تغییر داده بود، برای رفتن به خط مقدم پافشاری کرد. با وجود این که «صادق» برادر بزرگ‌تر، با این موضوع مخالف بود اما مادر آنها خودش حبیب را به بخش اعزام برد و تقاضای اعزام او را کرد.

گزیده کتاب مادران 5؛ شهیدان آقاجانلو به روایت مادر

سال 64 بالاخره اعزام شد. همیشه دوست داشتم امیر را بدرقه اش کنم که نمی گذاشت. اما با مجید دو روز همراه شدم. آنها را بردند پادگان ابوذر. من دیگر راه پادگان ها را بلد بودم. هر اعزامی که بود، خودم را می رساندم. از هیچ برنامه ای عقب نمی ماندم. رفتم آنجا. صادق و مجید هر دویشان بودند. بچه های پایگاه شهید چمران تعجب کرده بودند. قرار بود رزمنده ها را در شهر بچرخانند. مجید را در پادگان دیدم. لباس خاکی تنش بود. اورکتش را هم روی دوش انداخته و ایستاده بود. به نظرم خیلی زیبا آمد. خنده هایش مثل همیشه نبود. یک لحظه به زبانم آمد و به صادق گفتم: «مجید شهید می شه، می بینی چقدر خوشگل شده؟» شیرینی گرفته بودم و بین رزمنده ها تقسیم می کردم.

صفحات کتاب :
104
کنگره :
‏‫PIR8345‭‬‭ /ج23‏‫‭پ5 1392
دیویی :
‏‫‬‭8‭‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
‏‫ 3359794‬
شابک :
‫‬‭‏978-600-330-010-1
سال نشر :
‏‫‏‏‏‏1392

کتاب های مشابه مادران 5؛ شهیدان آقاجانلو به روایت مادر