کتاب مهمانهای ناخوانده، اثر زیبا و خواندنی فریده فرجام با تصویرگری جذاب و دیدنی جودی فرمانفرماییان؛با زبانی ساده و روان به قصه پیرزنی میپردازد که در دهی کوچک و زیبا زندگی میکرد. یک روز غروب، وقتی آفتاب از روی ده پرید و خانهها تاریک شد، پیرزن چراغ را روشن کرد و گذاشت روی تاقچه. چادرش را انداخت سرش، رفت دم در خانه که هوایی بخورد، آشنایی ببیند، دلش باز بشود.
همینطور که داشت با بچّهها صحبت میکرد، نمنم باران شروع شد. بوی کاهگل از دیوارها بلند شد. پیرزن بچّهها را روانهی خانه کرد و خودش به اتاق برگشت. در همین حین صدای در آمد و اولین مهمان ناخوانده مهمان پیرزن قصهی ما شد.
باران تند شد. صدای رعد و برق، کاسه کوزههای روی تاقچه را میلرزاند.
پیرزن سردش شد، فکر کرد رختخوابش را بیندازد و برود زیر لحاف گرم شود؛ که صدای در بلند شد:
تقَ تقَ تقَ
پیرزن به خودش گفت: خدایا! کیه این وقت شب در میزنه؟
چادرش را سر کرد، دوید توی حیاط، پشت در پرسید: «کیه داره در میزنه؟»
منم، خالهگنجیشکه. دارم زیرِ بارون خیس میشم، در رو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: «بیا تو.»
آب از نوک گنجشک میچکید:
چیک چیک چیک.
بالهایش به هم میخورد:
تیک تیک تیک.
پیرزن گنجشک را برد توی اتاق، یک تکّه پارچه روی بالهای تَرَش انداخت. گنجشک داشت با نوکش لای
بالهایش را میخاراند که دوباره صدای در بلند شد:
تقَ تقَ تقَ
پیرزن دوید پشت در، پرسید: «کیه داره در میزنه؟»
منم، مرغ پاکوتاه. دارم زیرِ بارون خیس میشم، در رو واکن.
پیرزن در را باز کرد و گفت:
«خُب، بیا تو.».. .