کتاب مصطفی طالبی؛ جلد دوم از مجموعه «اینک شوکران» است که زندگی شهید فرزانه مصطفی طالبی را از زبان همسرش مژگان کشاورزیان روایت میکند.
اینک شوکران مجموعه ای از مجموعه های انتشارات روایت فتح است که زندگی شهدای جانباز را از زبان همسرانشان روایت می کند. «اینک شوکران» در پنج جلد، نوشته هایی است، درباره مردانی که در سال های جنگ، زخمی شدند. زخم ها اما آنها را نبرد، زخم ها ماند تا سال ها بعد از جنگ و محملی شد برای نماندنشان. اینک شوکران، برجسته است، پررنگ است، درست مثل همان کلمه هایی که وسط قهوه ای سوخته جلد، حک شده اند.
هر قصه «آن»ی دارد؛ عشق، نفرت، سرسختی، تسلیم. آنِ این قصه هم تنهایی است. روایت آدم هایی که سهم بیشتری از رنج را برمی دارند و کسی را شریک زخم هایشان و گریه هایشان نمی خواهند. «مصطفی طالبی به روایت همسر شهید» کتاب دوم مجموعه ی اینک شوکران است.
بهشت هاجر که رسیدیم، بردند برای شست وشو. دوستانش آمده بودند دورش را گرفتند و زیارت عاشورا خواندند تا غسلش تمام شد من را صدا کردند که برای بار آخر ببینمش. همان پارچه ها تنش بود. مثل احرام مکه. بچه ها را صدا کردم که پدرشان را ببینند. محیا برایش گل آورده بود؛ شاخه های بلند ارکیده، هنوز هم به ارکیده می گوید گل غسالخانه.
میلاد چادرم را می کشید و می گفت: تو گفتی بابا خوب شده، بگو از جعبه بیاید بیرون برگردیم خانه. من خسته شدم. نشستم بغلش کردم و گفتم بابا دیگر نمی آید خانه. نمی تواند بلند شود و با ما برگردد. باید همین جا خداحافظی کنیم. بچه ها قدشان به سکو نمی رسید. محیا گل را تکیه داد، پایین پای پدرش. برای آخرین بار مصطفی را نگاه کردم، نگاه کردم و چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نبود.
مصطفی همیشه به شوخی و جدی قبر خالی کنار شهید تاجوک را نشان می داد و می گفت اینجا را برای خودم نگه داشته ام. اما شب قبل برادرش شهید حیدری را خواب دیده بود که می گوید فردا شب برای من میهمان می آید، منتظر هستم. قرار شد مصطفی را کنار شهید حیدری دفن کنند. جمعیت ایستاده بود. مصطفی روی دست بود. بدن هر لحظه بیشتر ورم می کرد، اما مسئولان بهشت هاجر اجازۀ دفن نمی دادند. می گفتند «این که شهید نیست، برای ما مسئولیت دارد کسی را که از سرطان مرده، کنار شهدا دفن کنیم. » دلم آتش گرفته بود. شنیدم میثم با کسی دعوا کرده. یک نفر گفته بود حالا همه می روند سر خانه و زندگی خودشان و شما را فراموش می کنند، میثم عصبانی شده بود و کار کشیده بود به دعوا. برادر خانم شهید تاجوک، حاج آقا منتظرالمهدی، آمد. از دوستان زمان جنگ مصطفی بود.
رئیس بنیاد شهید هم آمد که مصطفی را از همان وقت ها می شناخت. با اصرار آن ها بالاخره مسئول بهشت هاجر اجازه داد مصطفی را کنار دوستانش دفن کنند. دور ایستاده بودم، مردها دور قبر را گرفته بودند. دیگر مصطفی را ندیدم. تشییع که تمام شد، آمدیم خانۀ خودمان. مردم می آمدند و می رفتند. چهلم که گذشت، خانه خلوت شد. کم کم همه سرشان به زندگی خودشان گرم شد. ما ماندیم. مصطفی بالاخره صلیب خودش را زمین گذاشت، صلیب من هنوز هم روی شانه هایم مانده است.