امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
10,000
خبرم کن
کتاب چاپی ناموجود است
12,000
15%
10,200
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب دوران به روایت همسر شهید

کتاب دوران به روایت همسر شهید، از اتفاقات خوش آغاز می شود و با تلخ ترین اتفاقات، پایان می پذیرد. لا به لای همه این اتفاقات هم می توان به نامه هایی که بین عباس دوران و همسرش نرگس خاتون رد و بدل می شود، سرک کشید، اما این نامه ها جایی پایان می پذیرد: «این دومین و آخرین نامه ای است که بعد از بیست سال برایت می نویسم و تمام حرفم این است که به تو بگویم در این دنیای بزرگ، هیچ زنی نیست که شوهرش را دوبار روی شانه هایش تشییع کرده باشد.»

درکتاب دوران به روایت همسر شهید، می توان از عشق خواند و لابه لای نامه ها، آن را مرور کرد: «سلام عباس جان. فکر نمی کردم روزی آن قدر از هم دور بشویم که بخواهم برایت نامه بنویسم. این نامه را به آدرس خانه ی خودمان توی بوشهر می فرستم. شاید وقتی پست چی آن را می آورد، خانه باشی. با همان شلوار لی که خودت دم پایش را کوتاه و ریش ریش کرده ای، در را برایش باز کنی و به او یک صد تومانی، مشتلق بدهی.»

گزیده کتاب دوران به روایت همسر شهید

عباس، نمی دانی مامانم چی میکشد. یک چشمش اشکه، یک چشمش خون. حالا می فهمم آن موقع چرا می گفت: «من دختر به ارتشی نمیدم. » جلوی من به روی خودش نمی آورد. مادر خودت هم توی بیقراری دست کمی از مادر من ندارد. شش تا برادرهای دیگرت و خدیجه مثل پروانه دور مامان و بابا می چرخند که کمتر غصه و حرص تو را بخورند. من هم شدم مثل یک تکه گوشت قربانی؛ یا خانه خودمان هستم، یا خانه شما. یک چادر سفید انداخته ام سرم، تکیه داده ام به پشتی و مثل خبرنگارها با مردم سؤال و جواب می کنم. 

همه می خواهند بدانند وقتی جنگ شد ما کجا بودیم، به خصوص درباره تو صد جور سؤال میپرسند؛ حالا کجایی؟ چه کار میکنی؟ چندتا پرواز کردی؟ کجاها رفتی؟ بمب هم سر کسی ریختی؟ بعضی ها هم توی این موقعیت سؤال مسخره ای می پرسند: «سفری ندارین؟ » کلافه شدهام از این همه سؤال و جواب. تو نباید من را اینطور رها کنی اینجا و خودت بروی یک طرف دیگر. تنهایی را بیشتر همان شبی احساس کردم که نادر آمد تهران دنبالم. 

عقل کرده بود تا رسیده بود ترمینال، دوتا بلیت برگشت به شیراز خریده بود. ترمینال، مثل همان شبی که می رفتیم مهرآباد، قیامت بود. حتی بدتر. برق هم نبود. همه جا ظلمات، مثل قیر.آدم ها روی پاهای هم راه می رفتند. همه تهرانی ها انگار داشتند جایی فرار می کردند. من گریه می کردم و خودم و ساکم را می کشاندم دنبال نادر. نادر چمدان بزرگ را با طناب بسته بود به پشتش و توی آن شلوغی و تاریکی، من را دنبال خودش می کشاند.

کنگره :
‏‫‭DSR1626/د86‏‫‭م5 1388
دیویی :
955/0843092
کتابشناسی ملی :
1876696
شابک :
978-964-7529-57-0
سال نشر :
1388
صفحات کتاب :
96

کتاب های مشابه دوران به روایت همسر شهید