در کتاب فکوری به روایت همسر شهید، فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است. این فصل از جنس بهار است، ولی به رنگ سرخ نوشته شده است و خزانی به دنبال ندارد. این فصل، داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ است و برای همین با خون و اشک نوشته شده است؛ خونی که یک روز در این سرزمین بر خاک ریخته شد و اشکی که روزی در وداع، گوشه چادری پنهان شد و روزی دیگر بر سر مزاری به خاک فرو شد و امروز باز هم جاری می شود تا یکبار دیگر گرد و غبار ناگریز زمان را از چهره سرداران روزهای انتظار بشوید.
قرار بود پنجشنبه برگردی تهران. زودتر آمدی؛ سهشـنبه. زنده نه، شهید شده بودی. هواپیمایت سقوط کرده بود. گفتم: «جواد، کجا دوباره!» گفتی: «جبهه. زود برمی گردم؛ دو روزه». گفتم: مگه استعفا ندادی؟ دیگه کجا میری! گفتی: ژیلا یکسال و نیم رفتم و چیزی نگفتی. الان هم هیچی نگو.