کتاب داستان های زیر پوستی مجموعه ای از داستان های کوتاه توسط انتشارات ماهواره منتشر شده است.
برای رفتن به دانشگاه عجله نداشتم. کلاسم بعدازظهر بود و هنوز فرصت داشتم. ترجیح دادم یک ساعت زودتر از خانه بیرون بیایم تا پیاده به دانشگاه بروم. از پیچ خیابان دهخدا نگذشته بودم که از دور رفتار و حرکات زنی توجهم را جلب کرد. مانتوی مشکی پوشیده بود با شال قرمز رنگ و شلوار جین. کیف مشکی کوچکی هم روی دوشش بود. تقریباً چهل ساله به نظر میآمد. هر چند وقت یکبار خم می شد و چیزهایی میگفت که من از آن فاصله نمی شنیدم. زن داخل اولین کوچه شد. نیرویی من را وادار به تعقیب کردنش کرد. حالا فاصلهام با او کم بود. صدایش را میشنیدم.
_ میریم خونهی مامان بزرگ، مبینا هم اونجاست. باهاش دعوا نکنیا، عروسکتم بهش بده. باشه مامانی؟ بعد به انتهای کوچه رسید. می خواستم برگردم اما پاهایم همراهی نمیکرد. ترحم بود یا کنجکاوی، کششم را برای تعقیب کردنش بیشتر می کرد. همسن و سال خودم بود.
چند کوچه را هم رد کرد. به سر خیابان رسید. ناگهان خودش را روی زمین انداخت و شروع کرد به جیغ زدن و به سر وصورت خود کوبیدن. نمی دانستم باید چه کار کنم. حالت غیرطبیعیاش باعث شده بود تا قدرت تصمیمگیریام را از دست بدهم. در این کشمکش درونی بودم که دیدم زن بلند شد. برقِ خنده به چشمان خیس وبارانیاش برگشت.
_ اومدی دخترم، دیگه دستمو ول نکنیا، یه وقت ماشین بهت میزنه، قول میدی؟