کتاب گرداب سکندر، داستان زندگی پسری به اسم عبدالله را روایت میکند که پدرش با وجود کار بسیار توان تامین مخارج زندگی خانوادهاش را ندارد. به همین خاطر عبدالله تصمیم میگیرد تا با کار در یک کشتی بزرگ به پدر خود کمک کند.
گرداب سکندر داستان آموزنده و جذاب روایت زندگی خانوادهای است که در نزدیکی تنگه هرمز زندگی میکنند. آنها بسیار فقیر بوده و ماهیگیری پدر کفاف مخارج زندگیشان را نمیدهد. برای همین عبدالله که پسر ارشد خانواده است سعی دارد تا با کار در کشتی به خانواده خود در تامین مخارج زندگی کمک کند.
اما داستان به اینجا ختم نمیشود با شیوع بیماری آبله عبدالله پدر خود را از دست داده و خود نیز نابینا میشود. این اتفاق عبدالله را خانهنشین میکند اما فقر خانودهاش سبب میشود تا او دریابد که نباید دست از تلاش برداشته و به زندگی خود باید ادامه دهد.
خیلی سال پیش، در بندری کنار تنگۀ هرمز، پسری به دنیا آمد. اسم این پسر را «عبدالله» گذاشتند، اما همه، «عبدل» صدایش میکردند. قبل از عبدل، پدر و مادرش صاحب دو دختر شده بودند. پدر خانواده، ماهیگیر بود. وقتی عبدل شش ساله شد، پدر، او را با خود به دریا برد. عبدل، فوت و فن ماهیگیری و قایقرانی را از پدرش آموخت، و از همان بچگی، با دریا انس گرفت.
بعد از عبدل، یک دختر و پشت سرش یک پسر، به افراد این خانواده اضافه شدند. مخارج خانواده، زیاد شده بود. قایق پدر کوچک بود. وقتی عبدل و پدرش با هم به دریا میرفتند، آنقدر ماهی به تورشان نمیخورد که مخارجشان را تأمین کند.
این بود که عبدل قایق پدر را ترک کرد و در یک کشتی مشغول به کار شد. حالا عبدل پانزده سال داشت، اما قیافه و هیکلش به یک مرد شبیه بود: قد رشید، استخوان بندی درشت، پوست تیره و آفتاب سوخته و موها سیاه و زبر و وِزوِزی. پدر، پیر و ضعیف شده بود. نمیتوانست با قایق کوچکش، زیاد در دل دریا پیش برود. نمیتوانست ماهی زیادی صید کند. در عوض، عبدل با مزدی که میگرفت، به خرج خانوادهاش کمک میکرد. خلاصه، پدر و پسر با هم، چرخ خانواده را میچرخاندند. عبدل تازه وارد شانزده سالگی شده بود که آبله، در آن بندر کوچک، شیوع پیدا کرد. آبله، زندگی آرام مردم را به هم ریخت. و تا توانست از پیر و جوان و بچه کشت و از بین برد. کمتر خانوادهای بود که قربانی نداده باشد.