کتاب شبیه خودش با توجه به موضوعی که دارد برای مخاطب جذابیت خاصی دارد؛ اما این جذابیت در قلم و نوع روایت ها مکملی ندارد. مخاطب احساس می کند با یک روایت مبتدی روبرو است. نویسنده در این کتاب گاهی تصمیم می گیرد همراه عناصر داستان برود و قصه زندگی را شرح دهد و گاهی می خواهد خاطره وار زندگی شهید را به عنوان کسی که بخشی از زندگی شهید بوده دنبال کند.
حامد از پاسداران لشکر عاشورای استان آذربایجان شرقی بود که بعد از اعلام اعزام داوطلبانه به سوریه از همان لشکر به سوریه اعزام شد و به درجه رفیع شهادت رسید. شهید حامد جوانی از ابتدای کودکی علاقه زیادی به حضرت ابوالفضل العباس (ع) داشت؛ این شهید در ابتدا جانباز شده و دست هایش قطع می شود به دلیل شباهتی که به حضرت عباس (ع) پیدا می کند به شهید ابوالفضلی شهرت پیدا می کند.
زمان ارتقاء درجه اش رسیده بود. آن روزها داشت آماده می شد دوباره برگردد سوریه. هم قطارهایش قبل تر رفته بودند دنبال کارهای اداری ترفیع و بیشترشان هم درجه ی جدید روی دوششان نشسته بود. مدام هم به حامد می گفتند :«بیا برو دنبال درجه ات.
خودت پی کارت رو نگیری، کسی نمیاره درجه بچسبونه روی دوشت!» حامد این ها را می شنید و لبخند می زد. یک بار هم که یکی از رفقای صمیمی اش پاپی اش شد که «چرا نمی ری سراغ کارای درجه ات؟» گفت: «عجله نکن عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن بازی دنیاست. اصلش اونه که درجه رو خدا به آدم بده! خدا بخواد می بینی که درجه ام رو توی سوریه از دست خودش می گیرم!»