کتاب مقام گورخانه نوشته شاه عباس اول است که توسط محمداسماعیل حاجی علیان ترجمه شده و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
در این رمان مخاطب حس می کند شاه عباس یک اتوبیوگرافی از خودش نوشته است. داستان این رمان درباره آزادسازی عتبات عالیات توسط شاه عباس است. در این رمان شاه عباس گویی یک اتوبیوگرافی از خودش نوشته است و کسانی هم که این رمان را پیش از چاپ خوانده اند، اذعان دارند که این کار تحلیلی روانکاوانه از شخصیت شاه عباس ارائه می کند.
این رمان در واقع یک نوع قالب بندی در روایت دارد؛ به طوری که مخاطب حس می کند با یک کار ترجمه روبرو است؛ در حالی که این یک روایت تالیفی است. در مقام گورخانه سعی شده است از موسیقی سنتی ایرانی نیز بهره برده شود و شور و حال فصل ها نیز بر همین اساس چیده شده است.
گرد و غبار که از زیر سُم اسبان در آن طرف جاده هرات ـ فراه بالا گرفت، دانستم که پیغام رسانم به فرهادخان رسیده و او حربه ای را که بدو گفته بودم، به فعل درآورده است. این فوج سپاهیان اُزبک به دلیل همان حربه به سمت اردوگاه من که در شرق جاده بود، نهضت کرده که دل آسمان به این لکه تار گردیده است.
اُزبک ها باروی هرات را رها کرده و به طمع غارت اموال شاهی به این جانب نهضت کرده بودند. از کهن این متل بین مردمان بوده که «طمع چشم را کور و گوش را کر می کند.» اُزبک جماعت که بنده طمع و آز است، در این کیاست من گرفتار آمده بودند. فرهادخان وظیفه داشت که فرسخی را که به عقب نشست، سپاه را به عزمی دوباره به جهت باروی هرات نهضت دهد. دو پاس از زمان را او از دست می داد و من به قاعده نیم روز از سپاه اُزبک جلو می افتادم.
سپاه به خط شده و آماده دستور بودند. گُرززنان و کُلاسنگ اندازان در ردیف اول هلال دفاعی گُرز بر دوش و کُلاسنگ بر توبره نیم قد، رو به سپاه خودی منتظر فرمان بودند. کمانداران و نیزه پرانان، به هلال دوم خط دفاعی در چَم جاده و به پشت شانه راه درازکش کرده بودند. تنفگچیان به حفره های دست کند خویش، آرمیده بودند و یک به یک سری به تفحص بیرون از حفره می آوردند و باز به جای خویش می شدند. هلال پس از آن ها را عرّاده های توپ پُر کرده و توپچیان به قاعده معمول به دور عرّاده ها حلقه زده بودند و چشم به دهان توپچی داشتند. آنان به فراغ بال سر از پشت عرّاده ها به در می کردند و به تفحص در چند و چون سپاه دشمن، هر از گاهی هم دستی به بالای ابروان سایبان می زدند. پیرمردی که معین بود جامه های بسیار در رزم درانده و از سر صبر بر امور جاریه نگاه می کند، چُپقی به دست گرفته بود و بر روی چرخ عرّاده تکیه زده و نفس چاق می کرد.
در یک آن به فراق بالی اش غبطه خوردم و به خود که آمدم انگشتانم به کار تابانیدن سبیلم بود. پیرمرد که چند گامی را دور تر بود، خیره ماندن چشمانم را بر فعل خودش متوجه شد. فی الفور سر چُپق را برگرداند و یک دو ضربه با کف دست بر پشت گلوی چُپق زد که محتملا دستش ناسور شد و جلدی به پشت کمر آرنج شکاند و سرش را به سمت سپاه اُزبکیه چرخاند تا از تیغ نگاهم بدر شود. هلال آخر را سواران قزلباش تشکیل می دادند که من به رأس نیم قوسش بر زین اسب ابلقم نشسته بودم و میدان را نظاره می کردم.