کتاب کلیله و دمنه، بازنویسی 32 قصه از نسخه معروف کلیله و دمنه با ترجمه نصرالله منشی، برای گروه سنی کودک و نوجوان است که در آن قصههایی از مرغ ماهیخوار پیر، شیر در چاه، سگ طمعکار، موش آهنخوار، راسوی مهربان، کبوتر پشیمان، چاه و اژدها، کلاغ و مار، صیاد و ماهیها، کوزه آرزوها، جهانگرد در چاه، دزد و دیو، و ... آورده شده است. تلاش مژگان شیخی برای روایت داستانها به زبان ساده و انتخاب داستانهای اخلاقی و عبرتآموز از ویژگیهایی است که میتوان بدان اشاره کرد.
«کلیله و دمنه» نخستین جلد از مجموعه «قصههای شیرین ایرانی» است که در واحد کودک و نوجوان مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری و با سرپرستی حسین فتاحی تدوین میشود. مهمترین هدف طرح این است که کودکان با شاعران و نویسندگان بزرگ فارسی آشنا شوند، بازنویسی قصههای آنها را بخوانند تا در آینده که بزرگ شدند اصل کتابها را مطالعه کنند. کلیله و دمنه کتابی شامل داستانهای متنوع و زیاد است ولی انتخاب این تعداد داستان و مفاهیم آنها به این دلیل بوده که هم حجم کتاب خیلی بالا نرود، هم اینکه موضوعات داستانها برای مخاطبان امروزی ملموستر باشد. تصویرهای کتاب با فضای داستانها و موضوعات آنها همخوانی دارد و نرگس دلاوری آنها را طراحی و اجرا کرده است.
روزی بود و روزگاری. سگی در بیشه ای قدم می زد و دنبال غذا می گشت. از دور، یک تکّه نان خشک دید. دوید و آن را خورد. زبانش را دور دهانش کشید و گفت: «چه قدر کم بود! به ته شکمم هم نرسید! باید یک غذای درست و حسابی برای خودم پیدا کنم. » بعد، دوباره شروع به گشتن کرد.
این بار از دور چیز دیگری دید و به طرفش دوید. آن را به دندان گرفت؛ امّا هر چه گاز زد و این طرف و آن طرفش کرد، دید که خوردنی نیست. تکّه ای نمد بود که وسط بیشه افتاده بود. سگ، واق واقی کرد و با حرص گفت: «وای! شکمم چه قار و قوری راه انداخته! » او نمد را به گوشه ای پرت کرد و به راه افتاد. همین طور که میرفت، ناگهان استخوانی را کنار جوی آبی دید. چشمانش از خوشحالی برقی زد. فوری دوید و آن را به دندان گرفت و گفت: «به این می گویند یک غذای حسابی! »
آقاسگه، این طرف و آنطرف را نگاه کرد تا مبادا کسی آن دوروبرها باشد و او با خیالی آسوده برود گوشه ای بنشیند و با راحتی آن را بخورد. به جوی آب نگاه کرد. ناگهان چشمانش از تعجّب چهار تا شد. او عکس خودش را در آب دید؛ ولی فکر کرد سگ دیگری است که او هم استخوانی به دهان گرفته و آنجاست. در دل گفت: وای... چه استخوان درشت و خوش مزه ای دارد! باید آن را هم به چنگ آورم. او آن قدر از دیدن استخوان ذوق زده شد که دهانش را باز کرد و به طرف استخوان حمله برد؛ ولی استخوان خودش در جوی افتاد و آب آن را با خود برد. دوباره به آب نگاه کرد. عکس خودش را در آب دید و گفت: «وای... سگ بیچاره... استخوان تو را هم آب برد! کاشکی به تو حمله نمی کردم و هر کدام استخوان خودمان را می خوردیم! » بعد راهش را کشید و رفت تا غذای دیگری برای خود پیدا کند.
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی ترین بود عالللللللللللللل...