کتاب عشق هرگز فراموش نمیکند، درباره دختری با عنوان «آنا فراستر» است که در سیوهشت سالگی مبتلا به آلزایمر شده و به وسیله خانواده خود به موسسهای منتقل میشود که از این بیماران نگهداری میکند. در این موسسه پسری همسن او با عنوان لوک نیز اقامت دارد و آنا بدون اینکه انتظار داشته باشد در مدت اقامتش در این مرکز موجب ایجاد رابطهای عاطفی میان خود و لوک میشود.
بهخیال ما آلزایمر فقط مختص افرادی است که شصت سالگی را رد کردهاند و در سراشیبی زندگیاند. اما تحقیقات ثابت کردهاند که گاهی آلزایمر گریبانگیر جوانترها هم میشود و افراد بین ۳۰ تا ۴۰ سال هم به آلزایمر مبتلا میشوند و همین موضوع، سوژه نوشتن رمان «عشق هرگز فراموش نمیکند» شده است.
امروز قولی بزرگ دادی. تو به مرد جوانی که چشمانی میشی و براق دارد قول دادی که تا آخر زندگی با او بمانی. قول دادی که خودت کلیدی را نزنی و به زندگیات پایان ندهی. دیگر هیچ خروج اضطراریای وجود ندارد. باور اینکه تو چنین قولی داده باشی، سخت است. همین حالا هم که مشغول نوشتن هستی، توان باورش را نداری.
پس چرا موافقت کردی؟ موافقت کردی، چون این مرد همان مردی است که هرگز انتظارآمدنش را به زندگیات نداشتی. تو موافقت کردی، چون خودت خوب میدانی که حتی اگر بخواهی هم نمیتوانید مدت زیادی کنار هم باشید. تو موافقت کردی، چون این مرد بهترین انگیزه برای ادامهی این زندگی است.