مدتی بود دچار دلمردگی شده بودم و هیچ چیز خوشحالم نمی کرد. دنبال شادی میگشتم، اما آن را پیدا نمیکردم. خلاُ عجیبی کل زندگی ام را فرا گرفته بود. روزهایم پوچ و بی هدف سپری میشدند و همین باعث می شد احساس بیارزشی کنم. مثل یک ظرف چینی ترکخورده حساس و شکننده شده بودم. هر لحظه ممکن بود با کوچکترین ضرب های فرو بریزم. بیشتر از هر وقتی دوست داشتم تنها باشم. حتی به دیدن پدر و مادرم هم نمی رفتم. رابطه ام با همسرم سرد شده بود؛ با پسر نوجوانم هم کنار نمی آمدم.