کتاب منگی داستان فردی است بی نام و مستاصل. فردی که در محیط زشت، خشونتآمیز و تهوعآور دنیای اطراف خود اسیر است. محیطی که خورشید در آن قابل رویت نیست و باد از هر طرف بوی گند زندگی را با خود میآورد. راوی که ما تا آخر از نام و نشان او بیخبر میمانیم تنها فرد این محیط تاریک است که از وضعیت منگی خود آگاه است.
شخصیت اصلی کتاب منگی در یک کشتارگاه کار میکند. کاری که دوستش ندارد و به امید اینکه روزی بتواند کشتارگاه و محل زندگیاش را ترک کند، روزها را میگذراند. اما او فقط حرف میزند. عملی در کار نیست. او از زندگی و محیط اطرافش در عذاب است. جویای عشق و زندگی است و در تلاش است خود را از این محیط تاریک و خفقان که همه روزهای زندگیاش را احاطه کرده است نجات دهد. او انسانی در حاشیه ولی امیدوار است. میل به رفتن و رهایی دارد ولی توان آن را ندارد.
چرخه امید و ناامیدی در این رمان سوالات بسیاری را در ذهن خواننده ایجاد میکند. اینکه امید امری است که لازمه زندگیست یا توهمیست که مخرب زندگی است؟! و اصولا فراسوی امید و ناامیدی در کجاست؟ هر کدام از ما میتوانیم شخصیت اصلی رمان منگی باشیم؛ کسی که از صبح تا شب، تمام لحظات خود را در کشتارگاه میگذراند و لحظهای از بوی بد آنجا خلاصی ندارد. کشتارگاه میتواند نماد زندگی مدرن امروز باشد؛ شلوغ، نادلخواه و دوستنداشتنی. ما نیز بهاجبار لحظههایمان را شبیه او سپری میکنیم، اما با وجود تمام این تلخیها و تماشای مرگ آرزوهایمان، دست از خیالپردازی و تلاش برای تغییر شرایط برنمیداریم. راوی داستان منگی نیز با وجود تمام اوضاع ناخوشایند و ناکامیهایش مدام تکرار میکند که «من یک روز از اینجا میروم، زندگیام را اینجا به آخر نمیرسانم.
ژوئل اگلوف نویسندهی کتاب منگی در فرانسه به دنیا آمد. او این کتاب را در سال ۲۰۰۵ منتشر کرد که جایزه لیورانتر را برای او به ارمغان آورد و باعث شهرت جهانیاش شد. او در رشته سینما تحصیل کرد، اما بعد از اتمام تحصیلاتش به کارگردانی و فیلمنامهنویسی مشغول شد. حالا او بهعنوان نویسندهای مطرح در فرانسه شناخته میشود که به موضوعاتی خاص و بکر میپردازد. منتقدان نیز او را دنبالهروِ کافکا میدانند. اولین رمان او نیز با عنوان «ادمونگانگلیون و پسر» توجه منتقدان را به خود جلب کرد و در سال ۱۹۹۹ برنده جایزه الن فورنیه شد.
• صبح شبیه چیزی که از صبح سراغ داری نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یه هوا روشنتره. حتی خروسهای پیر هم دیگه اونا رو از هم تشخیص نمیدن. بعضی روزها، چراغهای خیابون خاموش نمیشن. با این همه، خورشید بالا اومده، حتما، اونجاست، یه جایی بالای افق، پشت مه، دود، ابرهای غلیظ و ذرات معلق. باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.
• همیشه یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعتهای دیگهست. جوری که بهش شک نمیکنیم. بعد، واردش میشیم و توش گیر میافتیم. ساحل اون طرفی رو میبینیم، ولی خیال میکنیم، هیچوقت اونجا نمیرسیم. بیهوده دست و پا میزنیم. انگار هرچی زمان میگذره، داریم ازش دورتر میشیم. وقتی ثانیهها میچسبن به ته کفشهامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون میکشیم، خیال میکنیم اون بیرون، روزها و شبها پشت سر هم میان و میرن، فصلها جای هم رو میگیرن و ما اینجا فراموش شدیم.