کتاب تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم روایت عشق است در هیاهوی جنگ؛ عشق به خود، عشق به زندگی و عشق به دیگری. نویسنده کتاب یعنی، آنتونی دوئر، در این کتاب که ده سال از عمرش را صرف نوشتنش میکند زندگی مردمی را روایت میکند که علیرغم تمام مشکلات و نابرابریها، تلاش میکنند با یکدیگر خوب باشند. جنگ چیزی جز خشونت، رنج و اندوهی ناتمام نیست. اما تنها یک نویسنده است که میتواند با کلماتش از دل جنگ و بر خرابههای آن، روزنهای از امید خلق کند و به روایت عشق بپردازد.
کتاب تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم، حکایت سرگذشت دو نوجوان است. نوجوانی آلمانی به نام ورنر فِنیگ که پس از فوت پدرشان در حادثه معدن، با خواهرش یوتا در یتیمخانهای زندگی میکند. شخصیت اصلی دیگر دختر نوجوان نابینایی بهنام ماری لاورا است که همراه پدرش در فرانسه زندگی میکند. حوادث رمان طوری رقم میخورد که این دو نوجوان سر راه همدیگر قرار میگیرد و...
اصل و خمیرمایه کتاب صوتی تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم، امید و تلاش این دو نوجوان برای پیدا کردن زندگی از دل تاریکیهاست. ورنر و ماری صرفا دنبال زندهماندن نیستند. آنها میخواهند راه و رسم زندگی را بیابند و از دل جنگ و ناملایمات زندگی منبع نور و امید را بیابند. آنها میخواهند «تمام نورهایی را که نمیتوانیم ببینیم» را کشف کنند تا نور امید لحظهای در دلشان خاموش و کمسو نشود.
انگشتانش به سمت کلیسای جامع مخروطی به عقب بازمی گردد. تمام بعدازظهر انگشتانش بر روی ماکت در حرکت بودند. عمویش همان کسی بود که او تمام شب را منتظرش شده بود کسی که این خانه متعلق به او بود و همان کسی که شب گذشته از خانه خارج شده بود، آن هم وقتی ماری لاورا خواب بود و هنوز باز نگشته است. و حالا دوباره شب شده است، یک گردش کامل دیگر ساعت.حالا همه خواب هستند اما او نمی تواند بخوابد.
ماری لاورا می تواند صدای بمب افکن ها را در حالی که فقط سه مایل از او فاصله دارند بشنود. و نورشان را در حوالی دریا ببیند. وقتی پنجره ی اتاق خواب را باز می کند صدایی که از سمت فرودگاه می آمد بلندتر شد. اما در بقیه ی دقایق شب به طرز وحشتناکی ساکت بود: نه صدای ماشینی، نه صدای گوش خراشی و نه صدای به هم خوردن چیزی و نه حتی صدای سوت کارخانه ای، نه صدای پایی، نه صدای مرغ دریایی ای؛ فقط صدای موج های دریاست که خود را به دیواره ی شهر می کوبند. و یا شاید هم چیزهای دیگری که او نمی شنود.