کتاب دیلماج روایت سرگشتگیهای روشنفکران در اواخر دوران قاجار است. شاه آبادی که بیشتردر رمانهایش به موضوعات تاریخی میپردازد، در رمان دیلماج سرگذشت شخصیتی خیالی به نام میرزایوسف خان مستوفی معروف به دیلماج را روایت میکند. رمان با شرح دوران کودکی و تحصیل او آغاز میشود. میرزایوسف به دلیل تحصیل و رفتوآمد با چند نفر از اساتید و روشنفکران آن زمان به فردی متجدد و آزادیخواه تبدیل میشود که باقی اتفاقات رمان را رقم میزند.
میرزا یوسف خان مستوفی، شخصیت اصلی داستان، در تاریخ، چهرهای ناشناخته و رازآلود دارد. عدهای او را به عنوان کسی میشناختند که درد وطن داشت و در راه کسب آزادی و پیشرفت مدنیت ایران تلاش میکرد. عدهای دیگر هم، او را شخص رذلی میدانستند که خیانت کرد. ویژگی تاریخی رمان با حضور شخصیتهایی همچون «محمدعلی فروغی»، «میرزا ملکم خان ناظمالدوله»، «ناصرالدین شاه قاجار»، «عباس میرزا» و… پررنگ شده و مخاطب را بین مرز خیال و واقعیت قرار میدهد. تاثیر جریانات فراماسونری بر روشنفکران آن روزگار از دیگر موضوعات موردتوجه نویسنده در رمان است.
سالهای عاشقی میرزایوسف شاید از آرامترین سالهای زندگی اوست. خلاف دیگر عشاق او از خود آشفتگی و اضطراب نشان نمیدهد و در راه وصل بیتابی نمیکند گویی پیش از آنکه به فکر وصل باشد از عاشقیکردن لذت میبرد لذت هجران در کنار امیدی آرامبخش نسبت به وصل در آینده، وجود او را لبریز کرده و او سه سال از دوران جوانیاش را سرشار از این لذت پشت سر گذاشته است. اگر چه میرزایوسف این رساله را در سالهای بعد یعنی پس از پایان ناخوشایند داستان عشقش به زینت نوشته است، اما از لابهلای سطور آن میتوان فهمید که او سالهای عاشقی خود را به آرامی و دور از آشفتگی و اضطراب سپری کرده است.
در طول این سالها میرزایوسف فقط یک بار احساس آشفتگی و بیقراری کرده است. و آن زمانی است که زینت خانهٔ فروغیها را ترک میکند. چرا که «شهرت تعلیم آوازش به توسط مرد نامحرم در میان مردم پیچیده، سکونت بیشتر او در خانه هم برای خود او و هم برای محمدحسینخان بدنامی به بار میآورد و ای بسا بساط تعلیم نوباوگان یکسره برچیده میشد. پس ترک منزل کرده و گاه از شخص محمدحسینخان در خانه خودشان درس میگرفت.» رفتن زینت از خانهٔ محمدحسینخان، میرزایوسف را بیقرار و آشفته میکند: «گویی چیزی گم کرده بودم. پارهای از قلبم گم شده بود. پیش از آن هر صبح به آن امید سر از بالین برمیداشتم که هنگام غروب آنگاه که مجلس درس در خانهٔ محمدحسینخان پایان میگرفت از عمارت بیرون بیایم و به بهانهٔ از بر کردن یادداشتهایم از میان باغ بروم به سمت پشت عمارت، نزدیک پنجرهٔ مشبکی که شیشههای رنگارنگ خوشمنظرهای داشت و سه گلدان بزرگ شمعدانی پای آن بود، بنشینم پای سروی بلند و تکیه بر تنهٔ آن بدهم و به دروغ دفترچهام را بگشایم و آن را ورق بزنم، اما گوشم در انتظار آوایی باشد به نرمی ابریشم و لطافت آب که از آن پنجره پر میکشید به بیرون و چنان مستم میکرد که گاه میخواستم چون پرندگانی که بر شاخهها بودند پر بگیرم و از شاخهای به شاخهٔ دیگر بپرم. اما در همه حال نشسته بودم. او میخواند و من دفترچهام را ورق میزدم که پر بود از یادداشتهای ریاضیات و هندسه و فلسفه و گاه در سینهٔ صفحات سفید آن اشعاری مینوشتم و آن شعرها را بر تنهٔ سرو میکندم. در این اواخر بود که زینت از آن خانه، آن باغ و آن پنجره رفت.»