کتاب دعای خیر اثری از شیوا باباگپپور است که به ارزش و اهمیت دعای خیر بزرگترها در زندگی میپردازد. همه ما به دعای خیر یکدیگر، مخصوصاً پدر، مادر، پدر بزرگ و مادر بزرگ نیازمندیم. دعای خیر میتواند ما را به سعادت و خوشبختی برساند؛ چنان که در کتاب آسمانی هم احترام به والدین مورد توجه و تاکید قرار گرفته است.
در آیات ۲۳ و ۲۴ اسرا میخوانیم که «و پروردگارت حکم کرد که جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید. اگر یکی از آن دو یا هر دو به سن پیری رسیدند (و موجب رنج و زحمت شما شدند) به آن ها حتی اف (کوچکترین کلمه ناراحت کننده) هم نگویید و کمترین اذیتی به آن ها نرسانید و با احترام با آن ها سخن بگویید». در دو داستان آموزنده این کتاب سعی شده است که محبت و احترام به افراد سالخورده و بهرهمندی از دعای خیر آن ها مورد توجه قرار گیرد.
در یک شب بارانی، پیرمرد به نزدیک پنجره رفت و محو تماشای ماه و ستارگان شد. صدای دلنشین و طنینانداز باران به صورت آهنگی دل انگیز به زیبایی از پنجره به گوش میرسید. در همین هنگام پیرمرد به سوی صندلی چوبی خود در کنار شومینه رفت، بر روی آن نشست و آلبوم قدیمی خود را گشود؛ پیرمرد به تماشای عکسهای قدیمی پرداخت و کمکم به خواب فرو رفت.
پیرمرد در خواب فرزندان و نوههایش را دید، آنها را در آغوش کشید و از نیامدن آن ها به کلبهاش گلایه کرد. او در خواب از آن ها میپرسید که چرا برای دیدنش، به کلبهاش نمیآیند و آن ها با گفتن جملاتی او را آزرده کردند. جملاتی که سرشار از درخواستهای مادی بود. آنها از پیرمرد کلبهاش را میخواستند. پیرمرد با ناراحتی پرسید، اگر من کلبهام را به شما بدهم، دیگر خود جایی برای ماندن نخواهم داشت و همان موقع از خواب پرید.
فردای آن روز پیرمرد تصمیم گرفت که خود به نزد فرزندان و نوههایش برود. او از مسیری سخت عبور کرد، راه بسیاری را در نوردید تا به خانهٔ فرزندانش رسید. پیرمرد دو فرزند داشت که آن ها با هم در یک کلبه به همراه همسران و فرزندانشان زندگی میکردند. پیرمرد در زد، پسران از پشت پنجره پدر خود را دیدند ولی هیچکدام در را به روی او باز نکردند، گویی سیاهی و تاریکی در وجود آن ها ریشه دوانده بود و به کینهای سخت مبدل گردیده بود. در همان هنگام، کوچکترین نوهٔ پیرمرد که دخترکی زیبا بود و برای جمع کردن قارچهای جنگلی به همراه برادرش به جنگل رفته بود از راه رسید، به سوی پدر بزرگ دوید، او را در آغوش کشید و از وی خواست تا به همراه آن ها به منزلشان بیاید.
پیرمرد به داخل کلبه وارد شد ولی پسران با بیاعتنایی از کنار پدر خود عبور کردند و از وضع موجود خویش به او گلایه کردند. دخترک گفت: پدر بزرگ خوش آمدی و به نزد او رفت. از او پذیرایی کرد و او را در آغوش گرفت. پدربزرگ از جیب خود هدیهای بیرون آورد و به دخترک داد. گردنبندی چوبی و زیبا که دعای خیر پدربزرگ بر روی آن برای کسی که دلی صاف و پرمحبت دارد، کنده کاری شده بود و سپس کمی بعد پدر بزرگ خداحافظی کرد و از آنجا به سوی کلبهٔ خویش رفت.