کتاب جادوگر و گوی شیشه ای نوشته استیون کینگ در زمینه داستانی است. این کتاب توسط سهیلا اللهدوستی ترجمه و توسط انتشارات افراز منتشر شده است.
ریا گفت «بقیه رفتن، و گوی شیشه ای رو از چنگ من درآوردن؛ اما اون دختر! برش می گردونن به خونه ی شهردار، و شاید بتونیم اونو ببینیم. آره، می تونیم.» کوردلیا با لحنی سرد گفت «تو هیچی رو نمی بینی، داری می میری.» ریا خس خس کنان خندید و آب دهان اش تراوش کرد. «می میرم؟ نه! فقط نیروم تموم شده، و باید دوباره شارژ بشم و تجدیدقوا کنم. حالا گوش کن، کوردلیا دختر هیرام و خواهر پاتریک!
عجوزه دست استخوانی اش که به طرز عجیبی قوی بود، دور گردن کوردلیا انداخت و او را جلو کشید. هم زمان دست دیگرش را هم بالا برد و مدال نقره را در مقابل چشمان گرد او حرکت داد. او زیر لب زمزمه می کرد و بعد از مدتی فهمید و سر تکان داد. کوردلیا بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. روی کابینت کنار سینک یک جعبه ی سیاه بود که دو چاقوی تیز درون آن بودند. یکی از آن ها را برداشت و برگشت.
چشمان اش مات بودند، درست مثل چشمان آن شب سوزان که زیر نور ماه بوسه با ریا کنارِ در کلبه اش ایستاده بودند. ریا پرسید «تلافی ش رو سرش درمیاری؟ واسه بلایی که سرت آورد.» کوردلیا زیر لب زمزمه کرد «دختره ی خوشگل فیس وافاده ای.» دستی که چاقو نداشت را بلند کرد و روی دوده های صورت اش کشید. «آره، تلافی ش رو سرش درمیارم.» «تا دم مرگ؟» «آره، یا اون بمیره یا خودم.»
«مطمئن باش اون می میره. نترس. حالا منو روبه راه کن، کوردلیا. کاری که احتیاج دارم رو برام بکن! » کوردلیا دکمه های جلوی پیراهن اش را باز کرد، و به شکم اش رسید. آن جا یک کمربند سفید بسته بود و همان جا بود که چاقو را استفاده کرد. کمربند و گوشت زیرش را شکاف داد. خون قرمز ناگهان بیرون زد؛ مانند شکوفه ی رز. ریا گفت «آره، شکوفه ی رز. همیشه خواب اونا رو می بینم. شکوفه های رز. بیا نزدیک تر! » دست اش را پشت کمر کوردلیا گذاشت و او را به جلو هل داد. سرش را خم کرد و شروع به نوشیدن خون کرد. کوردلیا همچنان با چشمان مات نگاه اش می کرد.