کتاب فروغ وصال، ماجرایی از زندگی دختری به نام فروغ است. دختری که در خانهای با حیاطی زیبا و ایوانی دلگشا، همراه با خواهرش مرجان، برادرش علی و پدر و مادرش زندگی میکند. زندگی آنها خوب است و خوشیهایشان سرجایش است. تا اینکه جنگ آغاز میشود و خانه آنها با صدای انفجاری مهیب درهم میریزد... این ماجرا، آغازی است بر تمام رخدادهایی که در زندگی فروغ پس از آن رخ میدهند.
خیلی دلم برای رضا تنگ شده بود، هرجا می رسیدم اسم قشنگش را می نوشتم؛ روی کتاب های مدرسه، روی دیوار آجری خانه تا خاطرش از خاطر دنیا نرود ولی یکجا اسم رضا را برای همیشه حک کردم تا هرجا می روم با من باشد؛ دلم. وقتی رضا پیش خدا رفت، در گوش خدا زمزمه ای کرد: خدایا به مامان و خانواده ام صبر بده، آن ها را خوشحال کن تا غم دوری من را کمتر احساس کنند.
به خدا گفت: به جای من، یک فرشته دیگر به مامانم بده. از آنجایی که خدا حرف بچه ها را بهتر می فهمد، درخواست رضا را زود برآورده کرد، طولی نکشید که مامان دوباره باردار شد. چند ماهی از حاملگی مامان گذشته بود، اوضاع و شرایط شهر آشفته بود. بعضی از مردم به خارج از کشور یا شهر دیگر پناه برده بودند، عده زیادی هم مانده بودند و مقاومت می کردند ؛ اصلاً حاضر به ترک شهر و دیار خود نبودند، چه در جبهه چه در پشت جبهه جنگ. عاشقانه در راه رضای دوست مبارزه می کردند.