رمان دالک نوشته سعید تشکری با گوشههایی از زندگی مرحوم علی اصغر عابدزاده (ره) و شهید جوانمرد حجتالاسلام سید عبدالکریم هاشمینژاد(ره) آشنا میشوید.
پیدا کردن غلام پشمی توی مشهد، مثل پیدا کردن یک تار موی سیاه و درشت وسط کاسۀ ماست بود. سر ظهر: رستوران کریم، دم غروب: باغ ته عیدگاه، شب گردیهایش هم توی ارگ بود. وسط زندگی بیقواره و بیقاعدهاش، در دنیای خودش، قانون خودش را داشت: دعواهایش پنجراه بود، کوچه آشتیکنان هم در کار نبود، عربده کشی اش راستۀ ارگ بود، همان شبها که مست و پاتیل بالا و پایینش را گز میکرد و پاسبانها جرئت نداشتند نگاه چپ به دارودسته اش بکنند. برای همین هم، کسی که دنبال شر نبود، شبها توی خیابان پا نمیگذاشت. غروب به بعد، آدمی که حسابی بود، زنی که نجیب بود، توی خیابان پیدایش نبود. فقط از طیب برمی آمد از راه نرسیده پیغام پسغام بفرستد برای او و قرار شبانهاش را بگذارد توی پنجراه و دلش را داشته باشد وسط آن همه باغ تاریک و پرقصه بایستد تا غلام پشمی با دارودستهاش بیاید.