داستان این کتاب در مورد، رابطه شخصیت اصلی کتاب یعنی ویال با پسری به نام شان و همچنین رابطهاش با خواهر و خانوادهاش است. این کتاب همراه خودش، پیامی از عشق، بخشش و فداکاری دارد. دبی مکومبر، نویسنده کتاب، با قلم و لحنی روان و دلنشین، داستان را طوری روایت میکند که می توانید با تکتک شخصیتهای کتاب ارتباط برقرار کنید و به بیان دیگه با آن ها همزادپنداری کنید.
کتاب در مورد عشق است. عشق به یک فرد، عشق به خانواده و اینکه یک فرد حاضر است تا کجا برای عزیزانش فداکاری کند. کتاب از دو زاویه دید، روایت میشود. یکی از زاویه دید ویال و دیگری از زاویه دید شان. همین تصمیم خانم مکومبر باعث شده که داستان را از زاویه دید هر دو طرف ببینیم و بهتر قضاوت بکنیم.
چه پسر خوشگلی. این جمله را خواهرم، وقتی به او، سر میزش در کافیشاپ کوچکم که کنار ساحل واشنگتن بود، ملحق شدم، در گوشم زمزمه کرد دقیقا میدانستم که درمورد چه کسی حرف میزند ولی سعی کردم که نگاه نکنم. نباید بهش توجه کنم. نباید نگاه کنم. نگاه کردم.پرسیدم »کی رو میگی؟« تمام تلاشم را کردم که علاقهام رو مخفی کنم. متوجه مردی قدبلند، لاغر با موهایی به رنگ ماسه که کنار پیشخوان ایستاده بود شدم. حق با خواهرم بود. او خیلی خوشگل بود. نه از اون مدلهای خوشگل روی مجلات. باجذبه بود. موهایش به طرز حیرتانگیزی روی پیشانیاش ر یخته شده بود و چشمان آبیاش بسیار گرم بودند