نظر شما چیست؟

معرفی کتاب تدارکاتچی

کتاب تدارکاتچی، درباره یک کاندید ریاست جمهوری است که تجربه ناقصی از مرگ دارد و حالا که فرصت کوتاهی برای زندگی به دست آورده است، برای ادای حق مردم به مشکل برمی‌خورد. درباره کتاب تدارکاتچی عبدالرضا کمال نادیان در کتاب تدارکاتچی داستان یک کاندیدای ریاست جمهوری را نوشته است. او که در کوران انتخاب، بر اثر سکته قلبی به کما می‌رود، تجربه‌ای شبیه به تجربه بازگشت از مرگ را پشت سر می‌گذارد.

 در همین حال درمی‌یابد رنج و عذابی که تحمل می‌کند، تنها با رضایت مردمی که چشم امیدشان به او است، حاصل می‌شود. اما حالا که با فرصتی کوتاه به زندگی بازگشته است، برای ادای حق مردم با مشکلات مختلفی روبه‌رو می‌شود. دکتر خاکسار، بر طبق سنت وارد انتخابات شده است. اما حالا با دیدگاه و نگرشی نو به زندگی باز می‌گردد. اینبار قدرت، نام و اعتبار برایش اهمیتی ندارد بلکه، تلاش می‌کند تا برای بهبود شرایط زندگی مردم قدمی بردارد. همین موضوع سبب می‌شود او در مسیری قرار بگیرد که توسعه یک کشور و تعالی ملتش به آن وابسته است. او در دو مناظره تلوزیونی با کاندیداهای اصول‌گرا و اصلاح‌طلب و عدالت‌خواه شرکت می‌کند. شرایط ویژه کشور را تشریح و برای گذر از موقعیت و آغاز توسعه، برنامه‌هایی ارائه می‌کند. شعارهایی که می‌دهد سبب می‌شود تا طرفداران بسیاری پیدا کند و در پایان مناظره دوم به جلسه اضطراری فرماندهان سپاه دعوت می‌شود... کتاب تدارکاتچی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم خواندن کتاب تدارکاتچی را به دوست‌داران کتاب‌ها و داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

گزیده کتاب تدارکاتچی

ـ چرا می‌خواستی رئیس‌جمهور بشی؟ بوی تعفن دیوانه‌ام می‌کرد. شرم داشتم؛ هم از بوی تعفن و هم از جواب‌دادن. لخت‌بودن آن‌قدر آزارم نمی‌داد که پاسخ به سؤال او. می‌خواستم همان کلیشهٔ همیشگی را بگویم: «احساس مسئولیت، ادای تکلیف یا حمایت مردم»؛ اما خودم می‌دانستم چرا می‌خواستم.

ـ من به هرچی می‌خواستم، رسیده بودم. حقم بود. باید به دستش می‌آوردم. شرایطش رو داشتم. اینجا جای عجیبی است. واقعیت لخت است و حقیقت برملا. حتی قدرت اقناع خودم را هم از دست داده‌ام. وقتی عریان می‌شوی، نگاهت هم عوض می‌شود. واقعاً چه انگیزه‌ای داشتم؟ اصلاً چه دلیلی برای دیگر کارهایم بود؟ در تمام سی سالی که از جنگ گذشته بود، چنین سؤالی از خودم نپرسیده بودم. من خیلی کارها کرده بودم. دوران طلایی مسئولیت‌هایی را که برعهده داشتم، مرور می‌کردم. همه کارهایم طوری بود که خیلی زود گل می‌کردم و دیده می‌شدم؛ اما چرا؟

ـ می‌خواستم اسمم توی تاریخ ماندگار بشه. یادم آمد. رؤیایی داشتم و تا تحقق آن، ده روز فرصت بود. ناگهان خودم را در جایگاه ریاست‌جمهوری دیدم. دست‌ها بالا، هیاهو بسیار و چهره‌ها متبسم. حالتی از نخوت داشتم. لذتی که می‌شد در اینجا هم حسش کرد. گرمای وجودم با هُرمی سوزنده من را از فکر درآورد. او یک تدارکاتچی ساده بود و می‌خواست از من سؤالی بپرسد که اگر هرکسی در دنیا می‌پرسید، من هزار جواب آماده داشتم؛ اما حالا خودم را در تنگنا می‌دیدم. او چه حقی داشت که این‌طور و در این حال من را بازخواست کند؟ مگه او کی بود؟ چشمانم تر شده بود. حال گریه و زاری نداشتم. بیشتر عصبانی بودم. رطوبت تبدیل به قطره شد. خسته بودم. چشمانم می‌سوخت. دستم را برگونه‌ام کشیدم. رد اشک‌هایم را لمس کردم. داغ و لزج. دستم خونی شده بود. سرخ و سیاه. خونِ لخته می‌آمد. نگاهم سرخ شد و دیگر چیزی ندیدم. از کاسه چشمم خون می‌جوشید. 

می‌سوختم و فریاد می‌زدم. فریادی با فوران خون و چرک. کثافت از دهانم خارج می‌شد. حالت خفگی داشتم. تقلا می‌کردم و خودم را به دیوار می‌کوبیدم. نمی‌دانم چرا، اما دیوار مرا در خود فرو برد. مثل یک حجم چسبان در برم گرفت. همین را می‌خواستم. مثل خارش لذت‌بخش بود. باید خودم را به دیوار می‌ساییدم. دیوار داشت شکل می‌گرفت.‌ چند حلقه و زنجیر از میان آجرها درمی‌آمد و من هنوز خودم را به دیوار می‌مالیدم. دست و پاهایم به دیوار زنجیر شد. گردنم با یک عمود ثابت ماند. من بر دیوار شده بودم. صدای درهم‌تنیدگی گلدسته‌ها کَرکننده شده بود. خون و چرکی که تمام تن برهنه‌ام را پوشانده بود، قطع شد. ساعتی را کنارش گذراندم. بوی خوشی که می‌آمد، از من دورتر می‌شد. او دیگر با من حرف نمی‌زد.

صفحات کتاب :
304
کنگره :
PIR8358‬‬
دیویی :
‫‭8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
7345374
شابک :
978-600-8772-79-8
سال نشر :
1399

کتاب های مشابه تدارکاتچی