کتاب یاد یار نوشته مریم شوشتری، داستان عاشقانه دختری به نام نفس است که زندگیاش با رخدادی غیر منتظره، تغییر میکند. یاد یار داستان زندگی نفس است. دختری پرجنبوجوش و خودکفا. او در زندگیاش به کسی وابسته نیست اما تمام تلاشش را میکند تا هم زندگی خودش را رشد بدهد و هم زندگی اطرافیانش را به اوج برساند. تلخیهای زندگیاش او را به دختری قوی تبدیل کرده است که چیزی از عشق نمیداند...
او که پرستار زن مسنی به نام مهربانو است، تمام تلاشش را میکند تا حال او بهبود بخشد، اما در این میان، اتفاقی غیرمنتظره برایش میافتد که زندگی خودش را هم تغییر میدهد...
رفتم از پشت دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم: سلام خوشگلترین زن دنیا. چه بوی خوبی میدی امروز کدوم عطرت رو زدی؟ گفت: چرا دیر کردی؟ تو هم مثل کوروش دیر کردی. بلند شد و سر پا ایستاد و رو به من گفت: اگه یه روز تو هم مثل کوروش منو منتظر بذاری چی؟ ببین کوروش از دیروز رفته و هنوز برنگشته، فکر نمیکنه من نگرانشم نمیگه من باید چیکار کنم؟
توی چشماش چقدر غم بود، چقدر انتظار بود، هیچکس خبر از اتفاقاتی که براش افتاده بود نداشت فقط میدونستن زن ثروتمندی و هیچکسی رو نداره مخارج آسایشگاه هم خودش پرداخت میکرد البته یه آقایی بهعنوان وکیلش کارهاش رو و براش انجام میداد و هر دفعه که برای دیدنش میومد میگفت: مهربانو بیا برگردیم خونه پرستار هم میاد پیشت ولی با رفتار عجیبی از طرف مهربانو مواجه میشد و بدون نتیجه میرفت.
گفتم: مهربانو جونم میشه از کوروش برام تعریف کنی تا موقعی که میاد، فکر کنم پسرته درسته؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: تنها مردیه که تو تمام عمر دوسش داشتم. گفتم: چه شکلیه میخوای از قیافش برام بگی و اینکه شغلش چیه؟ لبخندی روی لبش نقش بست، صورتش گل انداخت سرش رو انداخت پایین و شروع کرد با گوشه لباسش بازی کردن و گفت: یه مرد قدبلند و چهارشونه، چشمهای طوسی، صورت استخوانی مردونه گندمی. از بچگی باهم بزرگ شدیم همهجا باهم بودیم هیچکس حق نداشت منو اذیت کنه هروقت با عمو میومدن خونه ما باهم میرفتیم توی باغ بازی میکردیم.
چند لحظهای به فکر فرورفت و بعد زد زیر خنده و ادامه داد: همیشه میرفتم بالای درخت و کوروش از پایین التماس میکرد که مراقب باشم نیفتم و سریع بابا رو صدا میزد و باباهم بهمحض دیدنم میگفت: دختر دوباره رفتی بالای درخت و خندهای میکرد و رو به کوروش میگفت: نگران نباش مهربانو چیزیش نمیشه کار هرروزش و دستی به سر کوروش میکشید و میرفت ولی کوروش همچنان نگران اون پایین منتظر من میموند و هروقت میومدم پایین کوروش گریه میکرد و ازم میخواست دیگه از درخت بالا نرم و منم بهش میخندیدم و میگفتم: تو ترسویی. ولی کوروش هیچوقت از من ناراحت نمیشد. خونه هامون نزدیک هم بود و هرروز همدیگه رو میدیدم، چند سال از من بزرگتر بود و تو درسها بهم کمک میکرد.