کتاب چلچله ها داستانی از محمود گلابدرهای است که دفتر نشر معارف منتشر شده است. این داستان درباره جوانی است که با آغاز جنگ به جبهه میرود اما اتفاقاتی که در مسیر زندگیاش رخ میدهد او را به عراق میرساند...
در کتاب چلچله ها عزیز آقا، جوانی است اهل شمیران که با شروع جنگ تحمیلی عراق به جبهه می رود، اما پس از چندی سر از عراق در می آورد و مقیم کربلا شده خادم حرم امام حسین (ع) می شود. او که در ایران به تازگی با پونه ازدواج کرده بود در کربلا نیز با خانواده ای آشنا می شود که نام دختر آن خانواده پونه است. سرانجام این آشنایی به ازدواج این دو می انجامد. سال ها بعد عزیز آقا به همراه پونه به ایران باز می گردد و در می یابد همسر اولش صاحب فرزندی از اوست...
عزیز، امّا توان دیدن پنجره و صبر ایستادن دم در و امید شنیدن سلام پونه رو نداشت، پونه به دنبال مادر و خواهر و برادرانش به طرف خونه عموی بزرگوارش، پدر عزیز، پدر تو، پدری که هر چی تو میخواستی قبول کرده بود که کاری که خدا بخواد هر جوری خودش بخواد، هر جوری باشه، جور میشه.
تا پای درخت چنار امامزاده صالح یه کلّه دویدی، رفتی پشت کوچه تکیه دیدی دمِ درِ خونهتون شلوغه، رفتی تو دیدی زری خانم زن عمو دکترت با پیمان و پویان و پری و پونه، بغل به بغل هم، لب ایوون، لب تخت نشستند. پدرت تو دالون بود. عزیز خانم، مادرت، دمِ در بود. حجله برادرت هم هنوز سرکوچه بود. حالا دسته زنا رسیده بودند پشت دیوارای تکیه و تا سرگوگل با هم دم میدادند و میگفتند، یا تو سری یا روسری. مرگ بر پونه و زری و پری.
۱۳ روز و ۱۳ شب از ۴۰ شب و ۴۰ روز گذشته بود. ۲۷ شب و ۲۷ روز دیگه باقی مونده بود. حالا دیگه همه به هم عادت کرده بودند. حالا دیگه همه فهمیده بودند، دیگه دزدی و یواشکی و زیر جلکی تموم شده بود، همهچی رو شده بود، چارهای نبود. قبل از اینکه تو متولد بشی عقد و عروسی تو در آسمان، آن، جان، روزی که دست سرنوشت مینوشت سرنوشت دربهشت، خط مدار دور دورانِ تو بر این مدار نوشت دستِ سرنوشت، سرنوشت در بهشت، قبول کن آعزیز آقا.
- حالا که شما میخواهید بروید جبهه، بروید. خدا پشت و پناهتان. ولی قبل از اینکه بروید باید آماده شید با هم برویم جماران خدمت امام در حضور ایشان به عقد هم درآیید. آقا اجازه دادهاند، وقت گرفتهام. به عمو دکترت هم پیغام فرستادهام. زری خانم هم با عمو دکترت موافقت کردهاند. مادرت هم به این وصلت رضایت دادهاند. من هم راضی هستم به رضای خدا، همان روزی که به امید خدا ایشاالله به جماران رفتیم و صیغه عقد دائم خوانده شد، همان شب یا یکی ۲ شب بعد طبق قراری که با ۱۲ نفر از بچههای شمیران گذاشتید، با هم ایشاالله عازم جبهههای جنگ حق علیه باطل و به امید خدا ایشاالله با پیروزی اسلام و سربلندی جمهوری اسلامی ایران و در پناه قرآن در این سرزمین، در همین، همین خونه، همین شمیران، شما با هم زندگی زناشویی و به پای هم پیر و تا وقت تیری به پهلو، به که پیری به پهلو، پهلوی هم و با هم پیر شید. حاضرید آعزیز آقا؟
- حاضرم.
- احسنت، بگو شکر.
- شکر.
- شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست، بشرط آنکه پسر را پدر کند داماد. بروید از مدیر مؤسسه فرهنگی خداحافظی کنید. لوح تقدیری برای شما تهیه کردهاند. کلاسهای کوهنوردی شما نمونه بوده و اجر شما با خدا. من هم همان بعدازظهری که با هم از جماران از بیت امام برگشتیم مستقیم با مادرت به مشهد میرویم. تو هم برو، بدرقه. از کجا به کجا؟ خدا رحمت کند برادر شهیدت رو که مظلوم... .