کتاب آخر صف مجموعه چهار روایت از چهار برهه زندگی رسول الله (ص) است که با نگاهی جدید و نو نگاشته و برای رده سنی نوجوانان، توسط نشر معارف به چاپ رسیده است.
روایت اول، داستان شعب ابی طالب و قطع نامه تحریم مسلمانان توسط مشرکین است. روایت دوم، داستان پیمان پیامبر (ص) با اهل یثرب برای پناه دادن به مسلمانان مکه است. روایت سوم، داستان مهاجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه و روایت چهارم: داستان یکی از اصحاب پیامبر (ص) است که ابوجهل او را با مکر و حیله به مکه برد و او را شکنجه داد.
تازه نماز صبحمان را خواندهایم که ناگهان درِ چوبی نخلستان را میکوبند. من و ابنخطّاب به هم نگاه میکنیم. میپرسم: «یعنی این موقع صبح، چه کسی میتواند باشد؟ آن هم با این عجله! فکر نمیکنم صاحب نخلستان باشد. در این دَه روزی که اینجا زندگی میکنیم، عادت نداشته این موقع صبح به نخلستان بیاید. پس...»
در همچنان پشت سر هم به صدا درمیآید. ابنخطاب میگوید: «شاید هم خود صاحب باغ باشد! برویم ببینیم چه خبر است.» من جلوتر و او پشت سرم حرکت میکند. فریاد میزنم: «صبر کن... دارم میآیم!» درِ چوبی را باز میکنیم. آه... نه... عجیب است! اصلاً باورم نمیشود! پشت در، ابوجهل و حارث را میبینیم. آنها چگونه ما را پیدا کردهاند؟ دلیل آمدنشان چیست؟!
ابوجهل و حارث، برادران ناتنیِ من هستند؛ برادران مادری و نیز پسرعموهایم. ابوجهل همین که چشمش به من میافتد، آغوش باز میکند و سر و کتفم را میبوسد.
- آه، پسرعمو! حالت چطور است؟ میدانم که از دیدن ما تعجب کردهای.
حارث نیز افسار شترش را رها میکند و مرا در آغوش میکشد. او نیز سر و کتفم را میبوسد. چقدر این دو برادر مهربان شدهاند! گیج و حیران برمیگردم و به دوستم نگاه میکنم. ابنخطاب جلوتر میآید و میگوید: «بعید میدانم پسرعموهایمان دلشان برای ما تنگ شده باشد و یا به دینِ محمد گرویده باشند!» ابوجهل میخندد و میگوید: «خیلی خستهایم و تمام شب را نخوابیدیم.
نمیدانید با چه زحمتی نشانیِ شما را یافتیم! اگر اجازه دهید استراحتی کنیم، بعد دلیل آمدنمان را خواهیم گفت.» من که هنوز مات و حیران ایستادهام، میگویم: «بفرمایید!» به درون میآیند. حارث شترش را کنار شترِ ابنخطاب پای نخلی میبندد. هردو نگاهی به اطراف نخلستان، به چینههای بلند آن و کلبه چوبی که در آن زندگی میکنیم، میاندازند. حارث لبخندزنان سری تکان میدهد.