کتاب من نی هستم، یک سفر است. سفری به بلوغ ، جایی که نی ها آغاز می کنند و روح را با نفسشان می یابند ...تکاملی که درهای خود را به روی شما باز می کند ، در شما شروع می شود و در شما پایان می یابد ...شما تلاش های زیادی برای برقراری تعادل در زندگی ، روابط ، بدن ، ذهن و درآمدتان می کنید و کتاب من نی هستم راهنمای شما برای فراتر رفتن از دروازه هایی است که شما به تنهایی قادر به جست و جوی آن نیستید.
تمام اطلاعاتی که لازم دارید همیشه واضح بوده. خالق هر لحظه با شما صحبت می کند ، اما شما نمی توانید آن را بشنوید ، زیرا صدای ذهنتان بسیار بلند بوده .همیشه افرادی وجود داشتند که می توانستند به شما کمک کنند ، اما شما آن ها را در زندگی خود نگنجاندید زیرا قلب شما فراموش کرده که به دیگران اعتماد کند. شما از هر مانعی که با آن روبرو شدید دوری کردید ، زیرا قبلا از مقابله با آن چشم پوشی کرده اید. شما باور خود را به این از دست داده اید که همه چیز در واقع امکان پذیر است .شما همیشه برای پیروزی و موفقیت در زندگی تلاش می کنید ، اما نمی توانید چیزی بدست آورید زیرا زمان اکنون شما را اسیر کرده است.
شما آنقدر سریع هستید ، آنقدر شلوغ که بدن شما اکنون در مقابل روح شما قرار دارد. در کتاب من نی هستم یاد خواهید گرفت که هنگامی که کندی را کشف می کنید ، به روح بدن میرسید، و با شور و شوق زندگی خواهید کرد. در اینجا یاد خواهید گرفت که تنفس صحیح انجام دهید و روابط ، کار ، درآمد و سلامتی خود را مجددا بازسازی کنید .هرچه را فراموش کردید را به یاد خواهید آورد. شما یک نفس جدید خواهید داشت. وقت آن است که هر چیزی را که از آن راضی نیستید ، تخریب و بازسازی کنید. نترسید ، شما در حال حاضر قدرت مورد نیاز خود را دارید. من فقط به شما کمک می کنم ...
شاگرد بدون اینکه بداند چه باید بگوید گفت: «شما براش چقدر میپردازید؟» جواهرفروش بلافاصله گفت: «من برای این صد هزار لیره میدم. اصلاً بابتش هر چقدر که بخوای میدم.»
به محض اینکه شاگرد گفت نمیتوانم بفروشم؛ با اصرار گفت: «این سنگ رو به من بفروش، بابتش مغازه، خونه و حتی زمینهام رو به تو میدهم.» شاگرد گفت که این سنگ امانت است و اجازۀ فروش آن را ندارد. او سنگ را گرفت و آنجا را ترک کرد. در حالی که خیلی گیج شده بود، بلافاصله نزد استادش بازگشت. اتفاقات را همانگونه که بود برای استادش توضیح داد.
از این رو استاد پرسید: «بگو ببینم، از همۀ اینا چه درسی گرفتی؟» شاگرد گفت: «خیلی سردرگمم استاد، نمیدونم چی بگم، خیلی گیج شدم.» استاد گفت: «ببین پسرم... ارزش هر چیزی رو فقط کسی میدونه که اهلش باشه.»