کتاب بیست هزار آرزو نوشته آناهیتا چشمه علایی، روایت گر ماجرای پزشکی است که در آستانه ورود به 51 سالگی، در حالی که از زندگی روزمره خسته شده، تصمیم میگیرد یک رمان بنویسد و به آرزوی دیرینهاش یعنی نویسندگی دست یابد.
یک آرایشگاه زنانه اولین مکانی است که رمان در آن آغاز میشود؛ زن میانسالی برای رنگ کردن موهایش در نوبت نشسته است. او که علاقه زیادی به نوشتن دارد، در یک دفترچه مشکی با جلد مخملیای که همراهش است شروع به نوشتن میکند و نخستین چیزی که به ذهنش میرسد را روی کاغذ میآورد.
او زنی است که از 12 سالگی نوشتن را با خاطرهنویسی آغاز کرده و اکنون پس از 25 سال کار و فعالیت در حوزه پزشکی با روحیهای خسته از ارتباط هر روزه با مریضی و بیماران، درد و مرگ، دوست دارد نشاط و انرژی تازهای وارد روح و روانش کند و به بزرگترین لذت زندگیاش دست یابد. او 15 سال پیش ازدواج کرده و صاحب فرزند نمیشود و زندگی سرشار از آرامشی را میگذراند.
در دل این داستان، قصه هیجانانگیز دیگری نیز به قلم این خانم دکتر که تمرین نویسندگی میکند، به تصویر کشیده میشود و شما در حقیقت دو قصه را در یک کتاب میخوانید!ماجرای قصهی دوم در مورد دختر جوانی به نام فرناز است که همانند خود نویسنده در عرصه پزشکی خدمت میکند. خانم دکترِ میانسال از چیزهایی که در زندگی روزمرهاش میگذرد، مینویسد و در همین حین داستان فرناز را به نمایش میگذارد. دختری که در یاهومسنجر در پی شخصی مناسب برای صحبت کردن و مکالمه میگردد و با مردی 45 ساله که 13 سال از خودش بزرگتر است، آشنا میشود.
رمان بیست هزار آرزو میان تخیل و واقعیت در رفتوآمد است و دو داستان را در کنار یکدیگر پیش برده و در پایان به هم میرساند و راوی داستان اول، پزشکی میانسال است که برای فرار از روزمرگی و روحیه دادن به خودش، آرزوی نوشتن در سر دارد.
برای جشن تولد فرامرز، میزی در یک رستوران خوب رزرو کردهام. فرامرز قسمم داده بود که کیک و هدیۀ تولد تهیه نکنم. ترجیح میدادم تولد او را جشن نگیرم، همانطور که او روز تولد مرا از یاد برده یا وانمود کرده از یاد برده است؛ اما نتوانستم. عشقم نسبت به او کمرنگ شده بود، ولی هنوز عاشقش بودم. هنوز امید داشتم.
او با ماشین دنبالم آمد. میخواستم در نظر او زیبا باشم.
مانتوی مشکی بلند، روسری ابریشمی سهرنگ سفید، سیاه و سرخ به بر داشتم. کفش پاشنهبلند مشکی، کیف مهمانی نقرهای و گردنبند و گوشوارۀ مروارید. به نوک مژههایم ریمل مالیدم و لبانم را سرخ کردم. کمی عطر به پشت گوشها و روی مچهای دستم پاشیدم، همان عطر خوشبویی که فرامرز از پاریس هدیه آورده بود. ساده و کلاسیک. او با دیدن من سوت کشید: «بهبه! چه خانم دکتری!»