وقتی حدودا” نه یا ده ساله بودم، روزشماری می کردم که زودتر شنبه بشه. هرهفته شنبه، صبح زود از خواب بیدار می شدم.
لباس می پوشیدم و دوچرخه ام رو از توی گاراژ برمی داشتم. از سراشیبی جاده پایین می رفتم و برای اینکه بپیچم توی خیابون تامسن و بعد به سمت چپ که به خیابون بلز میل می رسید برم، سرعتم رو کم می کردم.
دور مزرعه ی اسب ها پدال می زدم، از تپه بالا می رفتم و آرامگاهی که پدربزرگم اونجا به خاک سپرده شده بود رو هم پشت سر می گذاشتم.
هر هفته شنبه، به سمت شلنگ های سیاه پمپ بنزین می رفتم تا زنگی که اونجا بود رو به صدا در بیارم. بعد، دوچرخه ام رو روی جک می گذاشتم تا باد تایرهاش رو چک کنم.