در زمان های قدیم، دختری در شهری زندگی می کرد. اون برخلاف بقیه ی آدم ها اصلا دلش نمی خواست به خواب بره.
حتی زمانی که خورشید توی آسمون نبود و همه ی آدم ها می خواستند بخوابند، دخترک به مادرش میگفت: من خسته نیستم.
و جواب پدرش رو هم اینطور میداد: من اصلا خوابم نمیاد پدر و مادرش اصراری بر خوابیدن دخترک نداشتند.
ولی یک چیز براشون خیلی مهم بود، اونم اینکه بچشون باید لباس خوابش رو تنش می کرد. در حقیقت اون ها می خواستند با فراهم کردن شرایط خواب، کاری کنند که دخترشون خودش به خواب فرو بره.