هم کلاسیام هنوز متوجه نشدن که مامانِ من یک گربه و منم یک جوجه ی کوچولوی زرد رنگ هستم.
خب مشکل چیه؟
مشکل اینه که ماما ن گربه نمی تونه بچه ای داشته باشه.
یک روز مرغی پیشش اومد و بهش گفت که نمیتونه از همه ی جوجه هاش مراقبت کنه، مامان گربه هم یکی از تخم های مرغ که من باشم رو گرفت و بزرگم کرد.
اولش فکر می کردم یک گربه ی کوچولو هستم، چون همه همسایه هامون گربه هستند. من دلم می خواد میومیو کنم، بدوئم، بدنم رو لیس بزنم و با دمم به گوش هام ضربه بزنم؛ ولی هیچ کدوم از اینها رو نمیتونم انجام بدم.
یک روز مادرم بهم گفت که هیچوقت نمیتونم مثل گربه ها بشم چون مادر واقعیم یک مرغ بوده. من اصلا نمیتونم 4 تا پا داشته باشم ولی یک روزی میرسه که با بال هام پرواز می کنم.
مادرم بهم قول داد هر چیزی که بلده رو بهم یاد بده تا مثل یک گربه بزرگ بشم. می دونید من خودمم خیلی از این موضوع خوشحالم چون تنها حیوونی توی شهر هستم که نصفم گربه و نصفم جوجه است.