یک روز صبح ماری چشماش رو به روی آسمونی آفتابی و روشن باز کرد.
برای صبحانه انبه ای گرفت، از درختی که توش زندگی می کرد پایین اومد و گفت : صبح بخیر ایستگاه کارتِر
ایستگاه کارتر یک پناهگاه زیبا برای حیوونای وحشی بود و جاهای زیادی برای زندگی هر نوع حیوونی مثل میمون های کَپوچینی که ماری هم جزءشون بود، داشت.
یکی از تفریحات مورد علاقه ی ماری ، قدم زدن دور تا دور پناهگاه بود.
ولی همیشه هم از اینکه اونجا زندگی می کرد خوشحال نبود.
اولین باری که به کارتر اومد خیلی غمگین و ناراحت بود.
اون با خانواده اش توی کاستاریکا زندگی می کرد تا اینکه یک طوفان وحشتناک به روستاشون اومد.
همه ی جنگل پر از آب شده بود و ماری بالای درختی قایم شد.
بعد از چند دقیقه و آروم شدن اوضاع از درخت پائین اومد، اما دیگه خانواده اش رو ندید.