من و بابا توی خونه نشسته بودیم و مامان هنوز از کار برنگشته بود. هوا تقریبا تاریک شده بود و ما مشغول تماشای تلویزیون بودیم. وقتی مامان به خونه رسید، یک گربه ی ولگرد مشکی همراهش بود.
بابا کمی عصبانی شد و گفت: این گربه نباید توی خونه بمونه. الکی التماس نکنید. میدونید که از گربهها خوشم نمیاد، چون به زانوهام چنگ میزنن. دوست ندارم بهتون زور بگم، پس زود اون گربه رو بیرون بندازین مامان گفت: اشکالی نداره. بیرون از خونه میزارمش. مطمئنم یک جای دیگه پیدا میکنه تا توش از بارون و سرما در امان بمونه. ولی خب تو دوست نداری این گربه تو خونه مون بمونه.
اما بابا گفت: خب، اینجور که معلومه بارون شدیدی میباره و بعیده گربه بیچاره بتونه سرپناهی پیدا کنه. تا بند اومدن بارون میتونین توی خونه نگهش دارین. اما اصلا نوازش و یا باهاش بازی نکنین. بعد از اینکه بارون بند اومد باید گربه رو از این خونه بیرون ببرین.
فردا صبح، بارون بند اومد و مامان تونست هرطور شده بابا رو راضی کنه تا گربهی مشکی پیشمون بمونه. اون گربه چند روزی توی اتاق هامون زندگی کرد و ما از داشتنش خیلی خوشحال بودیم. بعد از یک هفته، مامان یک گربهی قهوهای رنگ با خودش به خونه آورد. اما بابا دقیقا مثل دفعهی اول با موندنش مخالفت کرد.