کتاب کفش های هزارپا داستانی از معصومه کاظمی برای کودکان است. این داستان درباره کفش های هزارپا است. یک روز هزارپا سروکلهاش پیدا میشود آن هم در حالی که لنگ میزند. آخر میدانید چه شده؟ بند تمام کفشهایش باز شده است! حالا چکار باید بکند؟ شما میتوانید به او کمک کنید؟
توی یک جنگل کوچک و قشنگ و پر درخت، یه برکه کوچک بود که روی برکه کنار چند گل پیچک یک قورباغه چشم درشت نشسته بود. ماهی قرمز کوچولو که بازی کنان از بالای برکه به سمت پایین شنا میکرد، به برگ درخت سبزرنگ رسید و رفت زیر برگ پنهان شد. ااا چرا؟ چون با دوستانش بالی و بالک قایم باشک بازی می کرد.
بالک سرش را بیرون آورد و گفت: آوب. آوب، تو اسمت چیه؟ چقدر بزرگی؟
قورباغه نگاهی کرد و گفت: قور قور. اسم من قوری قوریه ... قور قور
بالی پرید تو آب و گفت: داشتیم بازی می کردیم دوستم را ندیدی؟ راستی میایی باهم بازی کنیم؟
قوری اومد که چشم بذاره، با ماهی کوچولوها بازی کنه دید هزارپا لنگان لنگان میاد. قوری گفت: وای وای چرا همچین شدی؟ ااا بنشین کنار ساقه گل رز ببینم چی شده...
هزارپا نشست و گفت: روز بخیر، بند تمام کفش هام بازشده. باید بنشینم و بند همه را ببندم. قوری خندهاش گرفت.
ماهی کوچولو گفت: آوب ...آب میخوای؟
قوری گفت: وای خیلی طول میکشه تا شب میخوای بند کفش هات را ببندی؟... ها ها قور قور حلزون از لاک خودش بیرون اومد چون چشمش ضعیف بود، یک نگاه سختی انداخت و گفت: کی بود؟ چی بود؟ چی شد؟ کجا رفت؟ ...
هزارپا تا حلزون را دید زد زیر خنده: من بودم همین جام هیچی نبود لاک پشت پوزه عقابی، کنار درخت لم داده بود و داشت استراحت میکرد ولی صدای بقیه را می شنید. قوری گفت: بچه ها کی میتونه به هزارپا کمک کنه؟!