کتاب پروژه 21 اثر معصومه نصراله پور است که توسط نسل نواندیش در سال 1398 منتشر شده است. وقتی دانشآموز دبیرستانی بودم به علم و ادبیات علاقه داشتم و در کتابخانه کوچک دبیرستانمان چند کتاب کوچک علمی خوانده بودم که جزء کتابهای مورد علاقهام بودند. در همان سال برنامهای از تلویزیون پخش شد که یک فضانورد روس برای جمعی از نخبگان ایرانی صحبت میکرد.
من داشتم اتاق را جارو برقی میکشیدم، یک لحظه ایستادم تا گوش بدهم. فضانورد گفت که از دوران بچگی رؤیای فضا را داشته، گفت که همیشه خواب فضا را میدیده و از نخبگان ایرانی پرسید کسی در اینجا هست که خواب فضا را دیده باشد؟ هیچ کس پاسخی نداد. فضانورد دوباره پرسید آیا کسی در اینجا خواب فضا را دیده است؟ و باز هم هیچ کس جوابی نداد.
هیچیک از نخبگان ایرانی خواب فضا را ندیده بودند، هیچ کس رؤیای فضا نداشت و من مأیوسانه تمام آن روز به این رؤیا نداشتن نخبگان فکر کرده بودم و واقعاً در آن لحظه دوست داشتم داستانی بنویسم، داستانی با شخصیت های کاملاً ایرانی که آیندهای روشن دارند و حالا بعد از سالها، اولین قدم را برداشتهام و کتاب پروژه 21 اولین قدم من است.
از پشت نیسان به پایین می پرم و همراه خودم قمقمه چای و سبد حاوی عصرانه کارگران را پایین می آورم. کمی آن سمت تر مادرم که چادرش را به کمر بسته و کلاه حصیری اش را به سر می گذارد آهسته به من اشاره می کند و می گوید: «سبد رو بده و خودت نیا و اون گوشه منتظرم باش». من لبخند کم رنگی می زنم سبد را به دست مادرم می دهم و خودم می روم پشت به شالیزار خودمان در زیر سایه نیسان می نشینم.
روبه رویم همچنان شالیزار است؛ به شالیزارهای انبوه نگاه می کنم، گرمای آفتاب را روی پوستم احساس می کنم و سعی می کنم فکرم را متمرکز کنم که چطور برای گفتن قضیه مالی به پدرم مقدمه چینی کنم. همین طور که درحال فکر کردن هستم ناگهان چیزی محکم از آسمان به زمین می خورد و دودی فضای جلو را می گیرد. باتعجب و دل شوره به صحنه رو به رو نگاه می کنم. بعد از کنار رفتن دود می بینم یک پسر جوان با قدی متوسط و لباس آبی کم رنگ آنجا نشسته است، درحالی که یک چیز مستطیلی شکل مثل لپ تاپ در دستش است و بادقت به آن نگاه می کند. پسر جوان کمی پیچ و تاب می خورد و به آهستگی از جایش بلند می شود.
با نگرانی می پرسم: «شما حالتون خوبه آقا؟ »
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد با خونسردی جواب می دهد: «بله، بله». دوباره به قسمت دیگر آن چیز مستطیل شکل نگاه می اندازد. من که هنوز این ماجرا را هضم نکرده ام از روی کنجکاوی دوباره می پرسم: «شما چتربازید؟ » بعد آرام می گویم: «ببخشید فضولی کردم».
خیلی متفکرانه درحالی که همچنان به آن چیز مستطیل شکل نگاه می کند تا تنظیمات احتمالی اش را درست کند جواب می دهد: «نه». با خودم فکر می کنم: پس اینجا چه کار می کنه؟ کمی از خونسردی اش عصبانی می شوم، پس دوباره پرسیدم: «ببخشید، ولی شما از آسمون پریدید اینجا» و به شالیزار اشاره کردم و ادامه دادم: «روی شالیزار مردم یا پرت شدید به هرحال».
آقا همچنان درحال وررفتن با چیز مستطیلی سیاه شبیه لپ تاپ ولی بزرگ تر از آن بدون آنکه سرش را از صفحه مستطیل شکل بلند کند جواب داد: «آرره! آررره یه اشتباه کوچیک محاسباتی برای فرود داشتم».