در کتاب خاطره ای برای تو گوشههایی از زندگینامه و خاطرات خانوادههای اهوازی در زمان بمباران های موشکی رژیم بعث عراق آمده. این خاطرات به قلم خانم زهرا استادزاده روایت شده است.
زهرا جان!
عروسی ات مبارک. عروس جنگ شدی، همسر جنگ شدی، مادر جنگ شدی، خانه دار جنگ شدی! جوانی ات، خوشی هایت، زایمان هایت، راه رفتن بچه هایت، نبودن های همسرت، همه را فهمیدم!
نه! انگار نفهمیدم. مگر می شود در زمان جنگ نبود اما تصور کرد صدای وحشتناک انفجار هر روز و هر شب چگونه است؟ مگر می شود آوارگی هایت را فهمید، از این روستا به آن روستا و بچه به دست و کوله بار سفر به کمر و نوزاد در شکم!
وقتی حامله بودی و باید ناز میکردی و گوشهی چشم خمار میکردی برای همسر و مادرت تا سریع برایت آن چه بخواهی بیاورند و تو با بهانه بگویی ویار کرده ام، و بعد در دلت به آن ها بخندی! نه! نمیتوانم بفهمم چند متر زیرِ زمین و توی انبار نفت، بچهها را پنهان کردن از ترس بمبارانهای دشمن یعنی چه!
آن موقع که صدای جیغ و گریه های زنان و کودکان را می شنیدی و با آستین اشک هایت را یواشکی پاک می کردی تا بچه هایت نفهمند ترسیده ای و با بغض و صدایی وحشت زده آرام به آن ها بگویی: «نترسید، چیزی نیست»!
زهرا جان!
مادرم! نمیتوانم بفهمم بین دود و آتش و خون و مرگ عزیزانت، مهر مادریات چگونه پابرجا بود که با آن همه غمِ به دل نشستهات، چنان فرزند شیر میدادی و در آغوشش می کشیدی که انگار نه انگار آوارهای و از شوهر و خانواده بی خبری!...