در یک روز آفتابی، وانت باری وارد روستا می شود. وانت بار از نوک تپهای که مشرف به روستاست به سمت روستا سرازیر می شود و همزمان شروع به بوق زدن می کند. بوقهایی پی در پی و ادامه دار! با بلند شدن صدای بوق، ده پانزده تا بچه قد و نیم قد، فریاد زنان به سمت وانت بار می دوند.
بین بچه ها دخترهایی خردسال با لباس هایی مندرس هم دیده می شوند که به سمت وانت می دوند. دو جوان سرنشین وانت ( مرتضی وفرهاد) برای بچه ها دست تکان می دهند. مردی سر خود را از پنجره خانه اش بیرون میآورد و با دیدن وانت بار لبخند میزند. پیرزنی که چادرشب به کمر بسته، سنگین و به سختی به سمت وانت بار میدود. زنی در حالی که دست بچه خردسالش را در دست گرفته نیز به سمت وانت بار میدود.
پیرزن از روی ایوان وانت بار را می نگرد. لبخند می زند. مردم و بچه ها به سمت وانت بار می دوند. گرد وانت بار حلقه می زنند. وانت بار در میدانگاهی آبادی می ایستد. پیرزن با خود زمزمه می کند.
-«مرتضی جانم آمد. » پیرزن با خوشحالی وارد کلبه می شود.
دستهای پیرزن استکان و نعلبکی داخل سینی می چیند. از داخل کیسه ای گردو و بادام داخل ظرفی بلورین می ریزد. پیرزن خوشحال از داخل کتری، آب جوش داخل قوری می ریزد. مرتضی و فرهاد از وانت بار پیاده می شوند. . آنها هر دو پیراهن های سفید به تن و شلوار خاکی رنگ به پا دارند. پیراهن ها را هردو روی شلوار انداخته اند. آنها در حالی که با مردم و بچه ها خوش وبش می کنند، عقب تویوتا می روند.
...