گردابی، نام رمانی است از حسین حیدربیگی داستاننویس افغان مقیم ایران که از سوی انتشارات افراز به چاپ رسیده است. داستان این رمان دوره تاریخی از حکومت امیر عبدالرحمانخان تا زمان جهاد افغانستان و جنگهای داخلی این کشور را دربرمیگیرد.
گردابی روایت زندگی زنی است که در طول زندگیاش تنها زیسته و تنها مرده است. این زن از نوادههای کسی است که علیه بیعدالتیهای حکومت عبدالرحمن جنگیده است؛ ظلمی را که حکومت بر قومش (هزارهها) روا میداشته، برنتافته است و به کوه زده است و در آخر بدون اینکه بتواند تغییری در رفتار حکومت ایجاد کند، توسط یکی از تفنگچیهای خودش کشته شده است. رمان گردابی مقاومت تعدادی از هزارهها را در مرکز افغانستان روایت میکند.
حسین حیدربیگی متولد سال 1355 خورشیدی در شهر دایکُندیِ افغانستان است. و از سال 1377 به داستان و شعر روی آورده است و در هر دو رشته نشان داده که حرفهایی برای گفتن دارد. مجموعهی شعرش آهوی همیشه دویده در من (عرفان/ 1386) و مجموعه داستانش سنگ و سیب (عرفان/ 1382) منتشر شده است. او در میزان 1382 در جشنوارهی قند پارسی که از طرف «خانهی ادبیات افغانستان» برای جوانان زیر سی سال افغانستانی برگزار شده بود، در بخش داستان جایزهی دوم را به دست آورد. او ساکن مشهد است. تحصیلات حوزوی دارد و کارشناسیارشد کلام. همچنین در سال 1382 در مسابقات شعر و قصهی طلاب در ایران جایزهی اول را به دست آورد و در سال 1387 مقام دوم داستان را در جشنواره سراسری هنر آسمانی. داستانهای حیدربیگی در مرکز افغانستان، هزارستان، میگذرند و زبانش مملو از واژهها و گویش مردمان هزارهی افغانستان است. گردابی نخستین رمان او است.
نیمخواب و نیمبیدار است که حس میکند کسی به دروازهی قلعه میکوبد. دلش را از خواب میکند. گوش میدهد؛ دوباره صدای دروازهی قلعه میآید. «این صدای زنجیر و قبههای دروازه است. کی باشد در این نیمهشب، در این بیابانی؟ سالها بود که کسی گذرش به این طرف نمیافتاد. مرا میداند که زندهام و درون قلعهام که در میزند. اگر میدانسته که من زندهام چرا زودتر از من خبر نگرفته این همه سال؛ و حالا در این تاریکی آمده؟ باید از کلکین نگاه کنم.
اوه چند نفرند. واقعاً از قومهای پدرم باشند. از کجا باید بدانم. در را باز کنم؟ مگر دیوانهگی نیست؟ بروم از بالای سرشان؛ از کلکینچهی برج نگاه کنم، ببینم کی هستند. آشنایند یا بیگانه؟ شاید شنیده باشند که دختری از یاغیها به تنگی سیاهدره زنده است و به قصد جانم آمده باشند. نه شاید هم مسافر باشند و شاید از جاهای دور آمده و راه را گم کرده از بم سیاهدره آمده اگر نه هیچکسی از اینجا عبور نمیتواند. چهطور از چنگ گرگها فرار کرده باشند؟ همهی گرگهای سیاهدره در خواب بودهاند که اینها به اینجا رسیدهاند؟ چه کار کنم؟ شب و سرما، باید در را باز کنم و پیششان آتش روشن کنم. اینها انسانند و درمانده».