کتاب دنیای بیرون نوشته رنت رشیدیان داستان فانتزی و تخیلی است. در این داستان با زندگی دختری آشنا میشویم که با آدمهای اطراف خود بسیار متفاوت است و بر خلاف انسانهای عادی، بال دارد و میتوند پرواز کند...
دنیای بیرون داستان زندگی دختری است سرزنده اما خسته. او مانند انسانهای عادی نیست. هرچند انسان است اما به گروهی دیگر تعلق دارد. گروهی که بال دارند، چنگالهای تیز و دستانی قوی و قدرتمند و چشمانی به شدت تیز و ریزبین.
او از زندگی در میان همنوعان خودش خسته است و دوست دارد سری
به زندگی مردم عادی بزند. همان مردمی که او را ناشناخته و عجیب و غریب
میپندارند.
برخی فکر میکنند آنها، فرشته یا حتی خود خدا هستند. اما حقیقت چیز دیگری است: آنها هم انسان هستند. درست مانند انسانهای دیگر. قهرمان قصه، همان دختر سرزنده و کنجکاو، از دنیای زندگی خودش فراتر میرود و سفری به زندگی مردم عادی را برای خودش ترتیب میدهد. سفری که زندگی او را به شدت تغییر میدهد...
- اووم… باز یه صبح دیگه
کش و قوسی به بدنم دادم و از پنجره اتاقم به خورشید که داشت سرک می کشید لبخند زدم. بازم یه روز دیگه شروع شده بود، مثل همیشه لبخند به لب داشتم اما خودم میدونستم از این تکرار خستهام.
ما اونجا خیلی خوب زندگی میکنیم و کنار هم خوب و خوشیم ولی من هرچی بزرگتر میشدم بیشتر دلم میخواست دنیای بیرون از اونجا رو با چشمای خودم ببینم. هر چند ما چیزای زیادی از دنیای بیرون اینجا میدونیم ولی هیچ وقت اونو از نزدیک ندیدیم.
همیشه دلم میخواست از مرز نامریی رد بشم و دنیای مردم عادی رو با چشمای خودم ببینم. آره دنیای مردم عادی دنیای مردمی که ما رو غیر عادی میدونن اصلاً اگر ما رو آدم بدونن. ما از چشم اونا فرشته حتی خدایان یا حتی فضایی به نظر میایم ولی ما هم درست مثل اونا آدم هستیم فقط کمی متفاوتیم. خوب شاید یکم بیشتر از کمی، نمیدونم در هر صورت ما هم آدم هستیم.
ما در ظاهر دوتا بال داریم که مردم عادی زمین ندارن، آره دوتا بال بزرگ روی پشتمون که بهمون قدرت پرواز و غوطه ور شدن تو هوا رو می ده و البته بعضی از ما توانایی ها و قابلیت های دیگهای هم داریم، مثلاً یه سری از ما از نژاد جنگجو هستیم و تو دستمون سه تا چنگال بلند پنهان شده داریم که در مواقع مورد نیاز خارج می شن و خیلی هم تیزن.
خوب بذار فکر کنم دیگه چه تفاوتهایی داریم؟ هان یکی مثل خودم چشمای تیز بینی داره که میتونه از فواصل خیلی دور به راحتی ببینه حتی بخونه، یکی سرعت بالایی تو پرواز داره، یکی هم به راحتی میتونه چیزای سنگین رو بلند کنه. هوم خوب درسته فرق داریم اما دلیل نمیشه فضایی یا فرشته یا جزو خدایان باشیم.
باز داشت صدای بچهها میومد. دوباره زندگی روزمره و کارای همیشگی. من نمیدونم بقیه خسته نمیشدن همیشه این کارای تکراری رو انجام می دادن؟
هر روز تمرین و هر روز مسابقه دادن باهم که چی آخه؟ وقتی از اونجا بیرون نمیریم به چه دردی میخوره؟ نمیدونم شاید این کارا فقط برای من تکراری و خسته کننده بود. خوب آخه من همیشه از همه قوی تر و سریع تر و تیزبینتر بودم، درست عین مادرم...