دفاع مقدس ما به واسطهی این انسانهای بیدار، به گنجی تمامنشدنی تبدیل شد و بیدلیل نبود که ناخدای کشتی انقلاب فرمودند: «با این ستارهها راه را میتوان پیدا نمود.»
بر این اساس به سراغ شهدا رفتیم. خواستیم بدانیم آنها که سفر «من الخلق الی الحق» را آغاز کردند از خود چه یادگاری بر جا گذاشتند؟
این بار به سراغ یادداشتهای شهدا رفتیم؛ یادداشتهایی آسمانی که با شهادت نگارنده، ناتمام مانده! و متون به جا ماندهی آنان، دریایی از معرفت بود.
بسیاری از این انسانهای به خدا رسیده در یادداشتهای خود عباراتی دارند که میتواند چراغ راه ما باشد. آنان چشم بر باطن عالم گشودند و حقیقت را مشاهده کردند. لذا جملات و عبارات و نصیحتهای آنان را به دیدهی عبرت مینگریم.
خلاصه اینکه کتاب مسیر دلدادگی، به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، با توفیق الهی و پس از مطالعهی هزاران کتاب و مجله و سایت و... تکمیل شد و یقین داریم شهدای بسیاری بودهاند که نتوانستیم به یادداشتهای آنان دسترسی پیدا کنیم و از دوستان میخواهیم برای ادامهی این روند، با معرفی دیگر شهدا ما را یاری کنند.
متن زیر نگاه زیبای شهید عارفیان به خودروهای جبهه است:
«حتماً شما هم تویوتاهای سفید یا کِرِمی سپاه را دیدهاید که همچون توسن تندپا، مغرور و سرکش، سر و ته جبهه را به هم دوخته، از اینسو بدان سوی رواناند و پرچمی سبز یا سرخ بر دوش میکشند.
حالتشان رخشی را ماند که گاه صبور و سرافکنده و گاه سربلند و سرکش بر دشتها، خطی از غبار میکشند و عزیزان این مردم عزیز را به بزم خدا میرسانند. شنیدهاید شیههشان را در گاهِ بالا کشیدن از تپهای، کوهی یا کوهساری. گویی، نعل پولادینشان، سنگلاخ جبهه را پنبه میانگارد و هر صعبالعبوری را عبور میکند. گاه مصمم و استوار، سینه بر سینهی آب مینهد، چون نهنگ آب را میشکافد و یاران را از اینسوی رود، به آنسوی راه میبرد.
پرچمش را بر دوش کشیده، با آن، چون شمشیری برّان، آسمان را میشکافد و به پیش گام مینهد. گویی همه چیز را حس میکند؛ هنگام عملیات، با چهرهای خشن و چشمانی خونگرفته، تدارکات جبهه را تأمین میکند و در هنگام پس آوردن لالههای گلگون، سرافکنده و دلگیر، آهسته میآید تا گل پرپرش را اذیتی و آسیبی نرسد. پیش از شکسته شدن خط، آنچنان بیتاب پشت خط ایستاده که گویی مرغی در قفس به انتظار گشایش درب قفس است!
شب عملیات، یال و کوپال سفیدش با آن پرچم خونرنگش، در کنار دلاورانی که پیشانی چهرهی نورانیشان را با نوار پارچهای «یا مهدی ادرکنی» بستهاند، شبیهترین منظره را به منظرهی شب عاشورا تجدید خاطره میکند؛ «یاران، حسیناند و تویوتای پرچم به دوش، ذوالجناح.»
بر مزار شهدا، در کناری ایستاده بودم و محو دیدن سیل اشک و خون، که توسن جبههها، پرچمی بر دوش آمد و معصومانه در گوشهای ایستاد. از گُردهاش، رزمندگان عاشق، با چهرهای غبارگرفته و مصمم، پایین پریدند تا به دیدار یاران شهیدشان بشتابند و بر مزار یاران بنشینند تا آیهی «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر» را مصداق باشند.
مادری پیر با حجابی کامل که لباس رزم اوست، آرام و باوقار به کنار ماشینشان آمد؛ دست بر خاکهای روی آن میکشید و آن خاک را به عنوان تیمّن و تبرّک به صورت میمالید و آهستهآهسته سخن میگفت: «ذوالجناح، ذوالجناح، مواظب حسین باش! چشم فاطمه را گریان نکنی، مواظب حسینش باش! نکند زینب تنها بماند و حسینش نباشد! ذوالجناح، هیچوقت بیحسین نیایی!»