کتاب عشق جوانی، اثر مهدی صدیقی؛ به روایت خاطرات و زندگی سعید ریاضی پور میپردازد. زندگی سعید از اوایل دوره نوجوانی یعنی سیزده سالگی به جنگ و جبهه گره خورده بود؛ رفتن وی به جبهه و آشنا شدنش با انسانهای بزرگی همچون شهید صیاد شیرازی و شهید حاج احمد کاظمی نقطه عطف زندگیاش شد تا با خاطرات این چهار سال روزگار بگذراند.
تابستان آن سال مغازۀ بستنی فروشی بسته شد و از آنجایی که دوباره میخواستند از شَرّ من در محله راحت باشند، به اصرار مادرم دوباره باید میرفتم سرِ کار. پیش اوستا رمضانِ صافکار مشغول شدم. مغازهاش نزدیک خانهمان بود. آقارمضان رجبیان از اقوام دور بود و با برادر بزرگترم رفیق. روز به روز فوتوفن کار را بیشتر یاد میگرفتم.
در طول یک ماهی که آنجا بودم، کموبیش از صافکاری و جوشکاری ماشین سر درآوردم. اوستا از من خوشش آمده بود و میگفت: «بچۀ زرنگی هستی و کار رو زود یاد میگیری.» هفتگی، از پانزده ریال تا یک تومان دستمزد میداد و مبلغش بستگی به کار و حال خوش و ناخوش اوستا داشت! سرم گرم کار شده بود. صبحِ یک روز گرم تیرماه بود. کرکره را بالا کشیدم و نشستم تا اوستا بیاید و بسم الله را بگوییم برای کار؛ اما آن روز کمی دیر کرده بود. سماور را روشن کردم و منتظر آمدنش شدم. با قل قل کردن سماور سروکلّۀ آقارمضان پیدا شد.