در کتاب ابودردا نوشته علی هاشمی، خاطرات سید احمد ابودردا را میخوانید که به واسطه عشق و علاقه به نظام مقدس جمهوری اسلامی پای در عرصه جهاد گذاشت. او به عنوان یکی از نیروهای خدماتی و پشتیبانی جنگ در منطقه و عقبه جبهه از هیچ کوششی دریغ نکرد و باعث جذب و اعزام تعداد دیگری از آشنایان و اقوام خویش به جبهه شد.
در منطقه و عقبه جنگ با فراز و نشیب هایی مواجه میشود که بطور مسلم بخشی از زندگی روزمره تمام رزمندگان بوده و هست. او هیچگاه از گنجینه ارزشمند دفاع مقدس غافل نشد.
شاید ذکر خاطرات افرادی از این قبیل، فراز و نشیبهای اتفاق افتاده برای نیروهای پیاده و عملیاتی را در برنداشته باشد ولی باید بدانیم که همه رزمندگان، از نیروهای پیاده و رزمی گرفته تا نیروهای پشتیبانی رزمی و خدمات پشتیبانی و ستادی همه و همه زنجیروار با وحدت و انسجام، توانستند بار سنگین و طاقتفرسای جنگ را به دوش کشیده و کشور عزیز ایران را از گزند دشمنان حفظ کنند.
چیزی نگذشته بود که مصطفی از خواب بیدار شد. با خودش حرف میزد. میگفت دستشویی رفتن هم مایه دردسره! حالا چراغ قوه را از کجا پیدا کنم؟ بعد بلند شد و آرام آرام راه افتاد. هنوز قدم دوم را برنداشته بود که صدای اخ یکی از میهمانان بلند شد.
مصطفی پایش را روی دست یکی از آنها گذاشته بود. قدم بعدی را که برداشت صدای ناله بعدی بلند شد. انگار روی پای دیگری رفته بود و به همین ترتیب هر کسی که در مسیر حرکت مصطفی بود از فشار پاهای او در امان نماند. حسن ابراهیمی چراغ قوه را روشن کرد تا اوضاع اتاق را بررسی کند. دیدیم مصطفی به علت تاریکی اتاق و خوابآلودگی، به جای اینکه به سمت در اتاق برود به انتهای اتاق رفته و با کشیدن دست به دیوار به دنبال در اتاق میگردد. خلاصه آن شب بساط خنده حسابی جور شده بود.