خیلی هیجان داشتم برای دیدن آروین. . . دوست داشتم بدونم بعد۶ سال تغییر کرده
از شدت ذوق دست و پام شروع به لرزش کرده بود.
به جمع آن ها پیوستم.
ولی خبری از آروین نبود.
ویدا: پس آروین کو؟
آریا: خیلی عجله داشتن با پدر به سمت خانه رفتن
نمی دانستم باید چیکار کنم فقط به چشمم التماس می کردم که مبادا آبروی من را ببری. مبادا کسی از راز من باخبر شود.
با ناراحتی تمام سوار ماشین شدم. تو کل راه به این فکر می کردم که چرا؟
چرا آدما آنقدر بی احساس میشن.
چجور می تونن آنقدر راحت فراموش کنن؟!
مگه اینا دل ندارن؟!
منی که کلی ذوق برای دیدنش داشتم ولی اون با بی اعتنایی تمام رفت.
وقتی رسیدیم سریع پیاده شدم در حیاط باز بود.
آریا از ما جلوتر رسیده بود.
گوشه حیاط نشسته بود.