کتاب صدای پاروها، خاطرات سیدقاسم هاشمی می باشد. که زندگینامه او نیز ذکر شده است. در این کتاب خاطراتی از عملیات های مختلف بیان شده است. عملیات قدس 1، والفجر 8، کربلای 4، والفجر 10 و ... در کتاب صدای پاروها آورده شده است.
وقتی پرسوجو کردم، مشخص شد در آن مرحلهْ عملیات موفقیتآمیز نبوده و بهرغم تلفات زیاد دشمن، شمار زیادی از نیروهای خودی کشته شده بودند و به اهداف ازپیشتعیینشده نرسیده بودند. تا آن لحظه هیچیک از بچههای محل برنگشته بودند. از نیروها سراغشان را گرفتم. کسی خبری نداشت. نگران شده بودم. نمیدانستم چه بلایی سرشان آمده است. تقریباً، از بازگشت نیروها دوساعتی میگذشت؛ ولی خبری از آنها نبود. چشم به راه، در مسیر برگشت نیروها نشسته بودم. از بس انتظار کشیدم، کلافه شدم. دیگر داشتم ناامید میشدم که یکییکی، خسته و مانده، با سر و روی خاکی و روحیهای درب و داغان، همراه آخرین نفرات گردان برگشتند. عرق از سر و رویشان میبارید. دیگر نای حرکت نداشتند. همه «آب آب» میگفتند.
همین طور که یکییکی میآمدند و آبی به دستشان میدادم، نمیدانم کدامشان بود که بدون مقدمه گفت: «محمدرضا بابانتاج شهید شد.» چند ثانیهای طول کشید تا بفهمم چه شنیدم. ناراحتی عجیبی وجودم را فراگرفت. نمیخواستم باور کنم. چند بار پرسیدم؛ همه جوابها یکی بود. در چند لحظه خاطرات زیادی از محمدرضا بهسرعت از ذهنم عبور کردند. از کودکی با هم بزرگ شده بودیم. بازیهای کودکانه، تیم فوتبال، فعالیتهای انقلاب، و جلسات مذهبی و در این اواخر هم حضور در بسیج و جنگ ما را به هم وابسته کرده بود. همه از شهادت محمدرضا ناراحت بودند و گوشهای اشک میریختند. جنازه محمدرضا در منطقه مانده بود و بچهها نتوانستند او را منتقل کنند. بعدها، تعاون لشکر جنازهاش را منتقل کرد.
رحیم رزاقیان هم همراه بچهها نبود. سراغش را که گرفتم، گفتند که ترکش به چشمش خورده و به بیمارستان صحرایی منتقل شده است. نیروها، موقع برگشت، تعدادی اسیر هم با خودشان آورده بودند. حدود صد و پنجاه نفر بودند؛ آنها را کنار خاکریز جمع کرده بودند. چند نفر از نیروهای ما از آنها مراقبت میکردند.