«شب های بی فانوس» گوشه ای دیگر از داستان های انقلاب است؛ داستان هایی که تمام نشدنی اند و ماندگار. جعفر ابراهیمی (شاهد) هم این داستان ها را خوب می شناسد، هم دنیای بچه ها را به فراست درک کرده است و قصه گویی برای آن ها را همانقدر خوب بلد است که شعر گفتن را.
او در «شب های بی فانوس»
سرگذشت دو پسر نوجوان روستایی را روایت می کند که با سفر کردن به شهر،
ناگهان خود را در میان تظاهرات انقلابی می یابند.
آن ها در این قصه با دو گونه رنج و سختی مواجه اند و با آن دست و پنچه نرم می کنند؛ رنج زیستن در روستایی که در دوران رژیم ستمشاهی از ساده ترین امکانات اولیه زندگی نیز بی بهره است و محرومیت هایش موجب مرگ مادر قهرمان اصلی قصه و پدر نزدیک ترین دوست او می شود.
پیکار بزرگ تر، اما پیکاری است که پایه های اصلی اش در روستا شکل می گیرد؛ با تظاهرات کوچک کودکانه شان و با الگو گرفتن از جریان اعتراضات مرکز. بعد هم پایشان کشیده می شود به شهر و پخش اعلامیه و مبارزه
ای بزرگ تر.
داستان، نثر روانی دارد و شخصیت پردازی هایش بر پایه جغرافیای محل زندگی آدم ها شکل گرفته است. ابراهیمی در روایت داستان خود تنها معطوف به محور اصلی قصه نمی شود و پیچیدن عطر و بوی پیروزی انقلاب در
پایان قصه اش همانقدر اهمیت دارد که سرنوشت دو پسربچه قهرمانش.