در کتاب رو تن این تخته سیاه داستانی از 16 آذر 1332 روایت می شود. در این رمان نوجوان در واقعه ی ۱۶ آذر ۱۳۳۲ سه دانشجوی دانشگاه فنی دانشگاه تهران به شهادت می رسند. قهرمان رمان دختر نوجوانی است که برای کنکور آماده می شود ولی بخشی از داستان روایت مادربزرگ اوست که در سال 1332 دانشجوی دانشگاه تهران بوده است. در این رمان از نوشته های شهید مصطفی چمران و آقای عزت شاهی نیز استفاده شده است.
هادی خورشاهیان (زادهٔ ۱۳۵۲ در گنبد کاووس) از جمله شاعران و نویسندگانی است که هم در حوزه ادبیات کودک و نوجوان فعالیت دارد و هم در حوزه ادبیات بزرگسالان. از او تاکون بیش از 80 جلد کتاب در زمینههای مختلف ادبیات منتشر شده است. وی هم کنون در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در حوزه صدور مجوز برای کتاب های داستان مشغول به کار است.
مادر جلو در حیاط ایستاد، دستهایش را به دیوارهای دو طرف چهارچوب گرفت و گفت: «مگر از روی جنازه من رد بشوی. دو ماه از سال رفته، نه درسی، نه مشقی؛ فقط تظاهرات! از تو گُندهتر زیادند بروند تظاهرت. شانزده مهر، بیستویک آبان، نمیدانم چند آذر. همینطور هر روز یکی اعلامیه میدهد بروید تظاهرات. پدر و مادر که نیستند بفهمند. الان جواب پدر و مادر همینهایی را که امروز دستگیر میشوند، کی میدهد؟»
گفتم: «مادرجان، انگار علم غیب هم دارید! از کجا معلوم درگیری شود؟ ما که تفنگ و چاقو با خودمان نمیبریم.» مادر با عصبانیت گفت: «آنها که تفنگ و چاقو دارند. زبان آدم که سرت نمیشود. الان همین دخترهای مکتبنرفته هم از توی دانشجو بیشتر حرف مادر و پدرشان را میفهمند.»
از دیروز همینطور نشستهام توی خانه تا خبری از بیرون بیاید. از عمومصطفی که اصلاً خبری نیست. پدر هم معلوم نیست کی برگردد. اصلاً دل توی دلم نیست. خیلی دلم میخواهد زودتر بفهمم بیرون چه خبر است. لابد دیروز یک خبری بوده که پدر دیر آمد، صبح زود هم رفت.
پدر سرشب آمد. خسته بود و عصبانی. گرفته بود و ملتهب. همان توی حیاط کتش را در آورد و روی شاخه درخت سیب انداخت. آستینهایش را بالا زد و جورابهایش را در آورد. وضو گرفت و آمد روی بهارخواب نمازش را خواند. هوا کمی سرد بود؛ ولی میشد روی بهارخواب نشست.